شب حمله چقدر شیرین بود
گنبد آهنینتان این بود؟
تازه آن گنبدی که پشت سرش
انگلیس و پاریس و برلین بود
پس چه شد وعدههای کاخ سفید
قول امنیتی که تضمین بود
آنچه که خوردهاید یک سیلی است
گرچه که سهمگین و سنگین بود
ما که جنگی نکردهایم هنوز
هرچه که دیدهاید تمرین بود
همهی ترس از جواب شما
صف کوتاه پمپ بنزین بود
ای خدا شاهدی که «شاهد» ما
هدفش لانهی شیاطین بود
زخم پهپادها -خدا را شکر-
بر دل اهل غزه تسکین بود
موشک بام مسجد الاقصی
پیک آزادی فلسطین بود
بر سرت سایهی ابابیل است
بعد از این زندگیات تعطیل است
سیل ویرانی تو راه افتاد
بسترش از فرات تا نیل است
میوهی سرخ هفتم اکتبر
سیلی آبدار آوریل است
گفتهای موشکی نخورد به تو!
کار تو تفت این اباطیل است
عکس رسوایی تو پخش شده
چه نیازی به بحث و تحلیل است
بین ما صحبتی اگر باشد
خیبر و ذوالفقار و سجیل است
یا بنی سامری! هلاکتتان
قول تورات، حرف انجیل است
آی قابیل! آی اسرائیل!
نوبت انتقام هابیل است
خانهات را تکاندهای ای قدس؟
نم نمک وقت سال تحویل است
برچسبها: وعده صادق, ایران
در این جهان و پس از سالهای دربهدری
هنوز باز نگشته ام به خانهی پدری
و شرمسارم از این روزهای زندگیام
که با ندامتِ قابیل میشود سپری
چرا به خاک – به این من – علاقهمند شدی
مگر تو بادی و آبی؟ مگر تو کوزهگری؟
دوباره قابل تکرار نیست، دقت کن
«در آنچه مینگری» و «از آنچه میگذری»
پس از هبوط به روی زمین، برای خودم
بهشتِ تازه بنا کردهام ز بیخبری
۹۷/۱۱/۱۴
يك اتفاق ساده مرا بيقرار كرد
بايد نشست و يك غزل تازه كار كرد
در كوچه ميگذشتم و پايم به سنگ خورد
سنگی كه فكر و ذكر دلم را دچار كرد
از ذهن من گذشت كه با سنگ ميشود
آيا چه كارها كه در اين روزگار كرد
با سنگ ميشود جلوی سيل را گرفت
طغيان رودهای روان را مهار كرد
يا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بی سرپناهها همه را خانهدار كرد
يا ميشود كه نام كسی را بر آن نوشت
با ذكر چند فاتحه، سنگ مزار كرد
يا مثل كودكان شد و از روی شيطنت
زد شيشهای شكست و دويد و فرار كرد
با سنگ مفت ميشود اصلا به لطف بخت
گنجشكهای مفت زيادی شكار كرد
يا ميشود كه سنگ كسی را به سينه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار كرد
يا سنگ روی يخ شد و القصه خويش را
در پيش چشم ناكس و كس شرمسار كرد
ناگاه بی مقدمه آمد به حرف، سنگ
اين گونه گفت و سخت مرا بيقرار كرد:
تنها به يك جوان فلسطينيام بده
با من ببين كه ميشود آنگه چه كار كرد!
برچسبها: طوفان الاقصی, غزه, فلسطین
شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش میبرد.
کفاش با نگاهی میگوید این کفش سه کوک میخواهد و هر کوک ۱۰ تومان، خرج کفش ۳۰ تومان میشود.
مشتری هم قبول میکند. پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیرشده را بگیرد.
کفاش دست به کار میشود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام.
اما با یک نگاه عمیق درمییابد اگرچه کار تمام است ولی اگر یک کوک دیگر بزند، عمر کفش بیشتر میشود و کفش بهتر خواهد شد.
از یکسو قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دودل است که کوک چهارم را بزند یا نزد.
او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعدهٔ توافق مانده است. یک دوراهی ساده که هیچکدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته، اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیا پر از فرصتِ کوک چهارم است، و ما کفاشهای دو دل.
برچسبها: دو راهی
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام بعدازدرگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر میسوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی میخواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمیکنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه کردند و فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم ،آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای لقمه ای بیشتر علی فروش نشویم!!!
برچسبها: امام خامنهای, علی, رهبری
چهل روز بغضي گلويش فشرد چهل روز بي غصه آبي نخورد
چهل روز او در جهادي مدام علمداري كربلا را نمود
چهل روز او بي حسين! آه نه حسين تو هرگز در آنجا نمرد
چهل روز با خطبه هايت، خدا حرارت به دلهاي مومن سپرد
قافله ای که ازمدینه به حرکت درآمده قافله ای حسینی _زینبی ست قافله ای با رسالتی عظیم بر دوش، رسوا کردن یزید و یزیدیان،
قافلۀ عشق ازمدینه حرکت کرده از مکه عبورمیکند تا به کربلا میرسد،این قافلۀ حسینی تا عصر عاشورا برپاست،اینجا بایدازمسلم بن عوسجه،حبیب بن مظاهر،عباس وعلی اکبر،قاسم وعلی اصغر،ازفداکاری و ایثار از اسب وشمشیر از رشادت و شهادت گفت .
پس از گذر از عاشورا،می بینی قافله همان قافله است، شهدا با سرهاشان هنوز قافله را همراهی میکنند،اماقافله سالار زینب است و سجاد(ع)،رسالت همان رسالت است،اما اینجا دیگر روشنگری از راه کلام است وسخنرانی ،وباز هم رسوایی یزیدیان ،
امتداد حرکت قافله تاریخ است،که راه عشق را پایانی نیست،به اقتضاء زمان گه حسینی ست وگاه زینبی، و همواره در حرکت،
(به هوش از قافلۀ عشق جا نمانیم)
برچسبها: اربعین, حسین, کربلا, سجاد
ابروانش را نگاهی کن دلت را می برد
یوسفان را با نگاهی می فروشد ،میخرد
قامتش تا آسمان رفته به دور از هر چه ابر
با ستیغ ابروانش آسمان را میدرد
گر که از افلاک پایش را گذارد روی خاک
صد سلیمان روی خود را روی پایش مینهد
حاتم طائی بود جیره خور درگاه او
دستهایش پیشکش، پای حسین سر میدهد
گر رود خاری به پای کودکان تشنه لب
گوئیا تیری به چشمان خمارش میخلد
این عقاب تیزپرواز علی مرتضی است
بالهایش را قلم کردند با دل می پرد
عباس بن علی فقیه، شجاع، زیبا، باوفا، با ادب، صالح، مبارز و بصیر است
امام صادق علیهالسلام میفرماید؛ عمویمان عباس بسیار بصیر بود(بصیرت گمشدهٔ جامعهٔ امروز ماست)
در زیارت نامهٔ حضرت عباس که از امام صادق علیهالسلام است آمده؛ سَلامُ اللَّهِ وَسَلامُ مَلائِکتِهِ الْمُقَرَّبينَ،وَاَنْبِيآئِهِ الْمُرْسَلينَ، وَعِبادِهِ الصَّالِحينَ، وَجَميعِ الشُّهَدآءِ وَالصِّدّيقينَ، وَالزَّاکياتُ الطَّيباتُ، فيما تَغْتَدى وَتَرُوحُ، عَلَيک يا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ،
سلام خدا و سلام فرشتگان مقربش و پیمبران فرستاده اش و بندگان شایسته اش و تمام شهیدان و راستگویان و درود های پاکیزه و پاک در هر بامداد و پسین بر تو ای فرزند امیرالمومنین
برچسبها: عباس, ابوالفضل, کربلا
جوانی از اهل تسنن نزد علامه امینی آمد و گفت؛ مادرم دارد میمیرد
علامه گفت؛ من که طبیب نیستم
جوان گفت؛ پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما؟؟؟
علامه امینی با شنیدن این حرف تکه کاغذی برداشت و چیزی روی آن نوشت و کاغذ را بسته و به جوان داد و گفت؛ این را ببر روی پیشانی مادرت بگذار ان شاالله که خوب میشود اما به هیچ وجه نوشته داخل کاغذ را نگاه نکن
جوان کاغذ را گرفت و رفت چند ساعت بعد دیدند که جمعیت زیادی دارند می آیند
علامه پرسید؛ چه خبر شده است؟
شاگردان گفتند؛ آن جوان به همراه مادر و اقوامش دارند می آیند گویا مادرش شفا یافته
مادر جوان گفت؛ من در حال مرگ بودم و فرشتگان آماده انتقالم به آن دنیا بودند ناگهان مرد نورانی و بزرگواری با وقار و شکوه غیر قابل وصفی تشریف آوردند و به ملائکه دستور دادند که مرا رها کنند و فرمودند؛ به آبروی علامه امینی او را شفا دادیم
سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند؛ که در آن کاغذ چه نوشته بودید؟؟
علامه امینی گفت؛ باز کنید و بخوانید وقتی کاغذ را باز کردند دیدند علامه نوشته؛
بسم الله الرحمن الرحیم
از عبدالحسین امینی
به مولایش امیرالمومنین علیه السلام
اگر امینی آبرویی پیش شما دارد، این مادر را شفا دهید والسلام...
برچسبها: امیرالمومنین, علی
حسن باقری تازه فرمانده نیروی زمینی شده بود. یک روز من را صدا کرد. مجید بقایی هم بود.
حسن گفت میخواهم چهار تا سؤال ازت بپرسم ببینم از اطلاعات چی بارته؟ شروع به پرسیدن کرد. شد شش تا و هفت تا و هشت تا. گفتم ها، حسن! تو گفتی چهار تا چه خبره؟ میخوای من رو گزینش کنی؟
گفت میخوام نیروی دریایی سپاه رو تشکیل بدم. تو بیا برو بوشهر. 18 سالم بود. گفتم بوشهر برای چی؟ گفت نیروی دریایی آنجا تشکیل میشه. برو مسئول اطلاعات عملیاتش شو!
این را که شنیدم به هم ریختم و با خودم گفتم من دلم اینجاست. اصلا نمیتونم از این منطقه دل بکنم. به مجید بقایی نگاه کردم. حسن به من نگاه میکرد و منتظر جواب بود. چند لحظهای که گذشت حسن گفت با توام. به اون چرا نگاه میکنی؟ مجید که نگاه من را خوانده بود به حسن گفت: این هیچ جا نمیره. تا من هستم با منه. وقتی هم که من نباشم ان شاءالله میشه پرسنل تهران.
حسن از من پرسید نظر خودت هم اینه؟ گفتم آره، هرچی مجید بقایی بگه. گفت متأسفم برات پسر! مگه دُمت به دُم مجید بسته ست؟ یه آمپول زن برا تو تصمیم میگیره؟
مجید هم به شوخی گفت آمپول زن بهتر از شوفره. خیلی بخوان گنده ت کنن میشی آقای راننده. اما من اگه آمپول زن هم باشم برم توی روستا یه روپوش سفید بپوشم همه بهم میگن آقای دکتر!
حسن باقری به مجید که پزشکی میخواند آمپول زن میگفت، مجید هم به حسن که دوران خدمت سربازی راننده جیپ فرمانده پاسگاه بود میگفت شوفر. حسن رو به من کرد و گفت من میرم اما به حرفام فکر کن. حسن رفت اما من با مجید ماندم.
خاطره ای از رزمنده ی جانباز، حمید حکیمالهی(امیر کعبی)
دو سرهنگ به دفتر فرماندهی بچههای بسیج می آیند و سراغ مجید بقایی را میگیرند. بسیجیای جوان از دفتر بیرون میآید و میگوید: « صبر کنید تا صدایش کنم.» بسیجی خیلی سریع خود را به ایشان میرساند و میگوید: «آقا مجید دو نفر از برادران ارتشی با شما کار دارند.»
جواب داد: «آنها را به داخل دفتر راهنمایی کن، من الان میآیم.»
بسیجی برمیگردد و به آنها میگوید: «آقا مجید گفت بفرماييد تو من الان میآیم.»
آنها گفتند: « بگوييد کجاست ما خدمتش میرویم.» بسیجی گفت: «نه شما تشریف داشته باشید الان ظرفها را میشوید و میآید.»
سرهنگ با تعجب میپرسد: «ظرفها را میشوید؟!» آقا اشتباه نکنید؛ ما آقای مجید بقایی فرمانده سپاه شوش و فرمانده خط جبهه شوش را کار داریم
بله میدانم شما با آقای دکتر مجید بقایی فرمانده تمام این محور کار دارید.
باهم تکرار میکنند: دکتر!؟ عجب او دکتر هم هست ؟!!
این رو هم بگم او خطاط و نقاش خوبی هم هست. و درحالیکه به دیوار اشاره میکند نمونهای از هنر خطاطی مجید را که روی کاغذی به دیوار نقش بسته است، نشان میدهد.
یعنی توی تمام این منطقه کسی نیست که ظرفهایش را بشوید؟
او هم ظرفهای خود و هم ظرفهای همه بچهها را میشوید چون نوبت شهرداری اوست.
شهرداری...!؟ یکی از دو سرهنگ به کاغذی که روی دیوار چسبیده است نگاه میکند و شعر خطاطی شده توسط مجید را زمزمه میکند: بیا بیا که سوختم ز هجر روی تو، بهشت را فروختم به نیمی از نگاه تو
بعد از چند دقیقه دکتر مجید درحالیکه دستهایش را با چفیهای خشک میکرد بشاش و سرحال سرمیرسد و با آنها احوالپرسی میکند و یکی از آنها را در آغوش میکشد و میگوید: «جناب سرهنگ، چه عجب؛ یادی از ما کردی؟»
سرهنگ میپرسد: «تو داشتی ظرفهای نیروهایت را میشستی؟»
دکتر مجید با خونسردی میگوید: «هر نفر چند روز یکبار نوبت شهرداری دارد و باید ظرفها را بشوید و جارو کند و اسباب و اثاثیه را جابجا کند.»
آقای بقایی در این صورت نیروها به فرمانت هستند؟
چرا که نه، آنها برای من نمیجنگند برای اعتقادشان از من اطاعت میکنند
خاطره ای از شهید سردار دکتر مجید بقایی
برچسبها: شهید, حسن باقری, مجید بقایی
شهادت لباس تک سایز است شاید در سوریه و شاید هم در تهران اندازه اش شوی
دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
بهاری میاید...بهاری میاید
جهان است و اسفند سوزاندن ما
شهابیم و پیغامی از صبح داریم
که شب حرص دارد به تاراندن ما
شکوه حیاتیم و این مُرده ماران
ندارند قدرت به میراندن ما
شهادت بده ای شهادت! : «که بودیم؟»
غریبیم و با تو شناساندن ما
برو جوهر از خون بیاور که سخت است
به دنیای امروز فهماندن ما
برچسبها: شهید, صیاد خدایی, ترور
قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلی از خاك ديده ميشد. مردم اطراف قبر حلقه زدند صدای گريه آنها هر لحظه زيادتر ميشد.
جسد شيخ طبرسی را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند.
قطب الدين راوندی وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند.سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهای لحد در جای خود شدند.
پيش از آنكه آخرين سنگ در جای خود قرار داده شود، پلك چشم چپ شيخ طبرسی تكان مختصری خورد اما هيچكس متوجه حركت آن نشد!
كارگران با بيلهايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روی قبر را با پارچه ای سياه رنگ پوشاندند.
آفتاب به آرامی در حال غروب كردن بود مردم به نوبت فاتحه ميخواندند و بعد از آنجا ميرفتند.
شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود.شيخ طبرسی به آرامی چشم گشود اطرافش در سياهی مطلق فرو رفته بود. بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار ميداد نالهای كرد دست راستش زيربدنش مانده بود دست چپش را بالا برد نوك انگشتانش با تخته سنگ سردی تماس پيداكرد با زحمت برگشت و به پشت روی زمين دراز كشيد كمكم چشمش به تاريكی عادت كرد بدنش در پارچهای سفيد رنگ پوشيده بود آرام آرام موقعيتی را كه در آن قرار گرفته بود درك ميكرد آخرين بار هنگام تدريس حالش بهم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود اينجا قبر بود!!!
او را به خاك سپرده بودند. ولی او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هوای داخل قبر به آرامی تمام ميشد و شيخ طبرسی صدای خس خس سينهاش را ميشنيد.چه مرگ دردناكي انتظار او را ميكشيد ولی اين سرنوشت شوم حق او نبود آيا خدا ميخواست امتحانش كند؟ چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت.
سالهای كودكی اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا ش پدرش «حسن بن فضل » خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشت و سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد شش سال پيش زمانی كه 54 ساله بود، سادات آلزباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت.
مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد و سرانجام هم زنده به گور شد!
چشمانش را باز كرد چه سرنوشتی در انتظار او بود ديگر اميدی به زنده ماندن نداشت نفس كشيدن برايش مشكل شده بود هر بار که هوای داخل گور را به درون ريههايش ميكشيد سوزش كشندهای تمام قفسه سينهاش را فرا ميگرفت آن فضای محدود دم كرده بود و دانههای درشت عرق روی صورت و پيشانی شيخ را پوشانده بود در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جوانی آرزو داشت تفسيری بر قرآن كريم بنويسد.
چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آلزباره نيز انجام چنين كاری را از او خواستار شده بود اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاری برايش پيش آمده بود.
شيخ طبرسی وجود خدا را در نزديكی خودش احساس ميكرد. مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديكتر است؟
به آرامي با خودش زمزمه كرد:خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيری بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم.
ولی شيخ طبرسی در حال خفگی و زنده بگور شدن بود. اما به یکباره كفندزدی با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ میشود.بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت. بالاي قبر ايستاد و نگاهی به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هيچ صدايی به گوش نميرسيد. پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد. وقتی به سنگهای لحد رسيد، يكی از آنها را برداشت. نسيم خنكی گونههای شيخ را نوازش داد. چشمانش را باز كرد و با صدای بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده ميخواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسی مچ دست او را گرفت. و گفت؛ صبر كن جوان! نترس من روح نيستم سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مردهام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي.. آیا مرا میشناسی؟ بله مي شناسم! شما شيخ طبرسی هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود. دلم ميخواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم!
به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم. چشمانم سياهي ميرود. بدنم قدرت حركت ندارد.
كفن دزد شيخ طبرسی را بيرون آورده در گوشهای خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و به گوشهای انداخت.
مرا به خانهام برسان. همه چيز به تو ميدهم. از اين كار هم دست بردار.
كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزی بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.
شيخ طبرسی به كفن اشاره كرد و گفت؛ آن کفن را هم بردار. به رسم يادگاری! به خاطر زحمتی كه كشيدهای جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت.
خيلی وقت است به اين كار مشغولی؟
بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كردهام در اين شهر مرگ و مير زياد است. اگر روزی مردهای را در يكي از قبرستانهای اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نميبرد. كفنها را به بازار مشهد رضا ميبرم و ميفروشم.
از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت ميگذرد.
آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد: از كدام طرف بروم؟ برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيی هستم.
جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسی نگاهش را به آسمان و ستارههاي بيشمار آن دوخته بود وخدا را شکر میگفت.
علامه طبرسی نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت ..
🌺🌺اللهم ارزقنی حسن العاقبه ...🌺🌺
برچسبها: مجمع البیان, شیخ طبرسی
ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی
بعد از شهادت حججی تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشیها بود تا اینکه قرار شد حزبالله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزبالله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزبالله را آزاد کند.
به من گفتند:«میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟»
میدانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. با یکی از بچههای سوری بهنام حاج سعید از مقر حزبالله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را میپایید.پیکری متلاشی و تکهتکه را نشانمان داد و گفت:«این همان جسدی است که دنبالش هستید!»
میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم.
رو کردم به حاج سعید و گفتم: «من چهجوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!»
بیاختیار رفتم سمت داعشی. عقب رفت، اسلحهاش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم:«پستفطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دستهاش؟!»
حاجسعید حرفهایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، میگفت:«این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.»
دوباره فریاد زدم:«کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!»
داعشی به زبان آمد و گفت:«تقصیر خودش بود. از بس حرصمون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند میزد!»
هرچه میکردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: «ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.»
اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت:«فقط همینجا.»
نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش میخواست فریبمان بدهد. در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم: «بیبی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.»
یکباره چشمم افتاد به تکهاستخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم بههم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاجسعید اشاره کردم که برویم.
نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزالله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بیخبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزبالله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزبالله، پیکر محسن را تحویل گرفتهاند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بیبی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد و گفت: «پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمدهاند. الان هم همین جا توی حرم هستند.»
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن میدانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم.
تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت: «از محسن خبر آوردی.»
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
گفتم: «حاجآقا، پیکر محسن مقر حزبالله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.»
گفت: «قَسَمَت میدم به بیبی که بگو.»
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش را انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت: «من محسنم رو به این بیبی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضیام.»
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: «حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علیاکبر علیهالسلام اربا اربا کردن.»
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: «بیبی، این هدیه رو قبول کن.»
سردار مدافع حرم «حاجمهدی نیساری» در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد. سردار نیساری برای شناسایی پیکر «شهید حججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت.
برچسبها: ماموریت ویژه, حججی, نیساری
هر تلاشی جهاد نیست، جهاد تلاشی است که هدف گیری در مقابل دشمن باشد، خیلی مهم است که ما عرصه جهاد را تشخیص دهیم، یک روز میدان نظامیست مانند دوران دفاع مقدس و دفاع از حرم، یک روز عرصه علمی و یک روز خدمات اجتماعی، از همه اینها مهمتر عرصه تبیین و روشنگریست، اگر روشنگری بود همه این عرصه ها در وقت و جای خود مردان خود را پیدا خواهد کرد، امروز انبوهی از رسانه ها با هزاران متخصص درکارند، برای اینکه در نظام جمهوری اسلامی احکام را برگردانند، ایمان ها و باورها را تضعیف کنند، که این یک حرکت شیطانیست، در مقابل این جبهه شیطان چیست؟ جهاد فی سبیل الله است، از خودمان سوال کنیم که ما در این جهاد و جنگ بی امانی که بین اسلام و کفر، حق و باطل، بین روایت دروغ و حقیقت، ....کجا ایستادهایم، این سخنان رهبر انقلاب است که نشاندهندهٔ اهمیت جهاد تبیین است
دشمن تمام سرمایه گذاری خود را در تحریف گذاشته، در مقابل وظیفه ما تبیین است،
با تحریف سی هزار نفر در برابر امام حسین علیه السلام صفآرایی کردند، با تحریف امام حسین را کافر و خارج از دین معرفی کردند، با تحریف کاری کردند که لشکر دشمن فکر میکرد با کشتن حسین ثواب کرده، روز عاشورا عمرسعد به سربازانش میگوید ای لشکر خدا حسین را بکشید،
امام سجاد میفرماید: ۳۰ هزار نفر پدرم را محاصره کردند و هر کدام سعی می کردند با کشتن پدرم به خدا نزدیک شوند,
این تحریف است که حسین چنین تنها می ماند,
جهاد تبیین چهره به چهره انجام میشود هر کس برای نزدیکان خانواده و دوستان خود روشنگری می کند, در جهاد تبیین زود به نتیجه می رسیم، رهبر انقلاب برای جهاد تبیین چندراه تعریف فرمودند: جهاد تبیین یک فریضه است و نمیتوان آن را مستحب شمرد،
یک فریضه فوری است پس نمیتوان به زمان دیگری موکول کرد که مثلا شرایط مهیا شود آنگاه انجام دهیم،
فریضه عینی است پس نمیتوانیم بگوییم در جایی که دیگران انجام میدهند ما وظیفه ای نداریم
*جهاد تبیین، جهاد قطعی و فوری است که در مقابل جنگ نرم انجام داده میشود*
1️⃣ - ویژگیهای جنگ نرم: ۱- پیچیده بودن ۲- آرام و بیصدا ۳- غافلگیرکننده ۴- پیشرفته ۵- هنرمندانه ۶- سازماندهی شده ۷- سریع و پرشتاب ۸- مشخص نبودن مرزهای خودی و غیرخودی
2️⃣ - روشهای اعمال جنگ نرم: ۱- فریب مردم ۲- شایعهپراکنی ۳- شبههافکنی در جامعه ۴- کارشکنی در برنامهها ۵- نفوذ (نفوذ در اشخاص - نفوذ در ارکان- نفوذ در برنامهها و تصمیمات) ۶- برخی اغتشاشات صنفی
3️⃣ - ابزارهای جنگ نرم: ۱- رسانه؛ به عنوان مهمترین ابزار جنگ نرم شامل: ماهواره، اینترنت، فضای مجازی ۲- سلبریتیها از هر قشری (هنرمند، ورزشکار، شاعر، خواننده و ...)
4️⃣ - اهداف جنگ نرم: ۱- تغییر باورها و اعتقادات ۲- تغییر افکار و اندیشهها ۳- تغییر رفتار ۴-و هدف نهایی تغییر ساختار
5️⃣ - پیامدهای جنگ نرم: ۱- سست کردن مقاومت ملی ۲- از بین بردن وحدت و انسجام ۳- به هم ریختن آرامش روانی جامعه ۴- ایجاد دوقطبیهای کاذب و عمیق کردن برخی شکافهای سطحی و جزئی موجود ۵- تقویت گرایشات به خارج از مرزها ۶- تغییر سبک زندگی از شیوه بومی، سنتی و اسلامی به لوکسگرایی و مصرفزدگی ۷_ ترویج بی تفاوتی نسبت به محیط اطراف و اطرافیان؛ چه این اطراف، همسایه یا شهر دیگری باشد یا کشوری دیگر و ...
6️⃣ - راههای مقابله با جنگ نرم: ۱- تکیه به خداوند و رعایت تقوا و تعبد ۲- بصیرتافزایی ۳- نیکوکاری ۴- تقویت همبستگی ۵- خدمت به مردم ۶- شایستهگزینی ۷- مبارزه با فساد ۸- صداقت با مردم ۹- حضور در مراسمهای مذهبی و ملی ۱۰- تقویت روحیه ایثار ۱۱- تقویت امید در جامعه ۱۲- باور به نقش جوانان ۱۳- توجه جدی به پرورش کودکان و دانش آموزان ۱۴- تسهیل ازدواج ۱۵- توجه به معیشت مردم۱۶-اعتقاد به اصل"ما میتوانیم" ۱۷- سادهزیستی و پرهیز از اسراف ۱۸ - مصرف کالاهای داخلی ۱۹ - تلاش در جهت رفع محرومیت
جنگ امروز امتداد دفاع مقدس است، اما به مراتب سختتر و پیچیدهتر.در این میدان سکوت جایز نیست
برچسبها: جهاد, تبیین
آیا داعش جدید همان داعش قبلی است و هستههای خفته آن بیدار شدهاند؟؟؟
در شرایطی که همه تصور میکردند داعش از بین رفته و دیگر این زخم کهنه سر باز نخواهد کرد و اخبار حذف فیزیکی ابراهیم القریشی تایید شده بود، ناگهان نام جدیدی به عنوان رهبر این گروه تروریستی معرفی شد. با در نظر گرفتن حوادث رخدادهٔ ماههای اخیر در منطقه میتوانیم نسبت به این موضوع نگاه بهتری داشته باشیم.
القاعده از دل جریانات تندرو مانند طالبان به واسطهٔ سازمان اطلاعاتی آمریکا در اواخر دورهٔ ریگان و به عنوان سدی در برابر نفوذ شوروی در افغانستان شکل گرفت
تقریباً تمام اعضای ارشد القاعده بعدها تبدیل به فرماندهان جریانات تکفیری مختلف شدند
جبهه النصره که از ادغام چند گروه انشعابیه القاعده تشکیل شده بود، مدتی کوتاه برای آمریکاییها ایفای نقش کرد و سپس داعش در دوران باراک اوباما به وجود آمد. نکته مهم در به وجود آمدن داعش صحبتهای موشه یعلون وزیر جنگ اسبق رژیم صهیونیستی میباشد. او در یک سخنرانی اعلام کرد ایرانیها با ایدئولوژی دینی به مرزهای ما رسیدند پس ما نیز باید با همین ایدئولوژی و با استفاده از بخشی از جریان اهل تسنن افراطی دیوار حائلی ما بین خود و ایران ایجاد کنیم، کمتر از یکسال بعد از آن شاهد ظهور داعش بودیم.
امروز پس از شکست داعش قدیم، شاهد ظهور جریان تکفیری جدید باز هم تحت عنوان داعش هستیم و دلیل این نامگذاری مجدد وجود ترس از نام داعش است همانطور که از سابقه رهبر جدید این جریان تروریستی مشخص است از اعضای اثرگذار القاعده و سپس داعش بوده است.
ابوحسن الهاشمی القریشی از اعضای مجلس داعش بود و از اعضای قانونگذاری محاکم این گروه تروریستی بوده است، در نتیجه وی هم با سبک و روش و هم ارتباطات القاعده و داعش آشناست
داعش تشکیلاتی ایدئولوژی محور بود و عملیاتهایش را با همین دیدگاه پیش میبرد و در نتیجه غالب اسرای خود را به قتل میرساند. آنها هرگز نفرات خود را از بین افراد سابقهدار و زندانیان انتخاب نمیکردند بلکه مدتها به صورت ارتباط از طریق فضای مجازی تماس برقرار کرده و به نوعی آنها را شستشوی مغزی میدادند.
این اشخاص تفاوت رفتاری و عملکردی با دیدگاهی متفاوت با عملکرد ایدئولوژیک دارند.
با دیدن رفتار جدید داعش و اسامی آنها نکته مهمی روشن میگردد و اینکه داعش قبلی تفکر سلفی و وهابی و در جهت نابودی شیعیان اقدام میکرد اما این بار فرماندهان آنها دارای اسامی هستند که به شدت منتسب به شیعیان است و به طرز عجیبی اسلام و تشیع را به هم گره زدهاند. ابو حسن الهاشمی قریشی کنیه قریشی نسب هاشمی را ببینید!!! اسم فرزندان امیرالمومنین(علیهالسلام) هم این بار در جنایات آنها هرچند پراکنده شنیده خواهد شد،
هرچند احتمالا عملیاتهای آنها محدودتر اما زهردارتر و خشنتر خواهد بود. ازحفرههای امنیتی موجود برای ورود به اروپا استفاده کرده و با انجام عملیاتهای خونین تلاش کنند علاوه بر بهرهبرداریهای مورد نظر، وجهه شیعیان و در راس آن ایران را تخریب و آنها را به جهانیان عدهای تندرو، بیمنطق و خطرناک، نشان دهند.
میتوانیم به وضوح ببینیم که این داعش با جریان قبل از خود کاملا متفاوت بوده و وظیفهای جدید برایش مشخص کردهاند
برچسبها: داعش
پسرک آرام خوابيده، مثل هر پسر جوانی كه پس از ساعتها تلاش، به خواب سنگينی فرورفته باشد. رنگ چهرهاش نشان میدهد چند روزیست كه همين جا آرميده.
چهرهٔ زيبا و معصومش نشانی از وحشت و درد ندارد. حالت دستهايش شبيه كسی است كه در خنكای يک سحر بهاری، شيرينترين قسمت از بهترين خوابهای عالم را تجربه میكند.
جورابش نو است. او تنها كسی نيست كه لباس تميز و عطر، برای عمليات كنار میگذاشت.
كفش به پا ندارد. كولهپشتیاش خالیست. فانوسقهاش باز شده. پسر رشيدمان، آنقدر عميق خوابيده بوده كه هرچه داشته، بردهاند و او بيدار نشده. و يک دنيا گلهای وحشی بدن نازنينش را در برگرفتهاند.
بخواب برادرم، بخواب عزيزدلم!
اينجا دور از تو، در وطن، باز بهار آمده. اما ما نه حال و هوای تو را داريم، نه باور و آرامشت را. اينجا ديگر کسی نيست كه گلهای وحشی، هوس بغل كردنش را بكنند.
از خواب كه بيدار شوی، میبينی ما مردهايم و داريم میپوسيم. ای كاش يکكم از خوابهای زيبايی كه میبينی برايمان بفرستی! يک ذره بركت، کمی نور، يک بند ترانه، يک كف دست خوشدلی.
برادرجان! هر وقت بيدار شدی، برگرد و زير پر و بالمان را بگير. قربانت بروم برگرد. برگرد عزيزدلم، برگرد و ببین که سالهاست عيد را گم كردهايم،
به فدای قد و بالايت، آرام جانم! دير نكنی! سال تحويل شده، زودتر برگرد!!
٢٨ اسفند ١٣٦٣ استخبارات عراق، خبرنگاران را به بازديد صحنه درگيری با ايران برده بود. عكاسی به نام پاولوفسكی این عكس را از پیکر پاک يک بسيجی جوان در جنوب بصره می گیرد
خاطره ای در مورد شهید سلیمانی به مناسبت سالگرد دریافت نشان ذوالفقار از مقام معظم رهبری
کاپیتان امیر اسداللهی : خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت.
طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جا گرفت.
مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم. اگر اجازه میداد اوج میگرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه میشدیم.
گاهی هم که اجازه نمیدادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک میشد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمیگرفتیم از همان مسیر به تهران بر میگشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم.
با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم: «با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخهای هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر میدهم.» به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را میزنیم!
من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین میسوخت و بار هواپیما سبکتر میشد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط، فقط حرف خودش را میزد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم.
حاج قاسم گفت: کار دیگهای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباسهای مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباسهای حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم.
از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگیهای محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما میچسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس میگرفتم میگفتند صبر کنید…
بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود.
نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز، من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمیشه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.
از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما میآمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشینها پیاده شدند و پلهها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم.
سه چهار نفرشان که دوربینهای بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرها زوم میکردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره مسافران پرواز را اسکن میکردند و با چهرهای که از حاج قاسم داشتند تطبیق میدادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقهای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید.
آمریکاییها دست از پا درازتر رفتند و عراقیها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در «کارگو» را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید میکردم؟! این را که دیگر نمیشد قایم یا استتار کرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید میلرزید، منم بلد نبودم.
دیدم چارهای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پلهها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم میزد. حس میکردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمیدانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم…
روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که با من کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم…
قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدال افتخار گردنت میانداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو میرسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم…
تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه گونه هاش پایین افتاد.
برچسبها: شهید سلیمانی, قاسم سلیمانی, نشان ذوالفقار
همسر شهید سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی میگوید: بعد از افطار به آقا گفتم : دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک!
فقط لبخندی زد!
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم!
سحر برخاست، آبی نوشید!
گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم!
باز آقا لبخندی زد!
بعد از نماز صبح هم گفتم!بعد از نماز ظهر هم گفتم!
تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم!
اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود : امشب افطارى نداریم؟
گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست!
آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟!
خندیدم و گفتم :صد البته که هست؛
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا!
هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند!
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در!
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا
همه آمدند!
سلام و تحیت و نشستند
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند!
من هم گفتم: بله آب در لولهها به اندازه کافی هست!
رفتم و آب آوردم!
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند!
در همین هنگام بار دیگر صدای در آمد.
به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم :برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند! الحمدلله آب در لولهها هست فراوان!
شهید نواب چیزی نگفت!
یوسف رفت در را باز کرد،
وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است!
گفتم: اینها چیه؟!
گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهراً امشب افطاری داشتهاند، و به علتی مهمانی آنان بههم خورده است!
آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار!
غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم. ميل کردند و رفتند.
آقا به من فرمود :
یک شب سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چهقدر سر و صدا کردی؟! وقتی هم نعمت رسید چهقدر سکوت کردی؟! و از سر و صدا خبری نیست!
بعد فرمود: مشکل خیلیها همین است؛ نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان!
وقتِ نداشتن داد میزنند! وقتِ داشتن بخل و غفلت دارند!
برچسبها: نواب صفوی, مجتبی میرلوحی