دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

آهای غــــریبه...!









آهایــــــــــــــی غریبه.......!



کنارش مینشینی و فقط با چند آیه قرآن محرمش میشوی!     



و من.....



ومن آشنا با یک دنیا عشق و حسرت



به او....


نامـــــحــــــــــــــرمـــــــــــــم...





نظرات 723 + ارسال نظر

آشفته دلان راهوس خواب نباشد

شوری که به دریاست به مرداب نباشد

هرگزمژه برهم ننهدعاشق صادق

آنرا که به دل عشق بود تاب نباشد

چشمان تو در اینه اشک چه زیباست

نرگس شودافسرده چودرآب نباشد

گفتم شب مهتاب بیا ناز کنان گفت:

آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد

قهوه خانم چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ب.ظ http://bachemahala2.mihanblog.com

لایک داری آبجی جونم.عالی عالی و عالی تر

مرســـــــــــــــــــــــــــــــی شـــــــدیـــــــــد از اینهمه لطف

پری وش سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:36 ب.ظ http://nymphlike.blogsky.com

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

سهیل دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:24 ب.ظ http://taktarin-ahangha.mihanblog.com

شادی جون سلام.
با افتخار تمام لینک شدید .
بازم تند تند بهت سر میزنم گلم

سلام آق سهیل گل
ممنونم شازده پسر
خوشحالم میکنی سهیلی

زهرا دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:25 ب.ظ http://brokenlove.blogfa.com

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار




تا دست خداحافظی‌ اش را بفشارم...

زهراذ دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 ب.ظ http://brokenlove.blogfa.com

پایان ماجرای دل و عشق، روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی...

زهرا دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:23 ب.ظ http://brokenlove.blogfa.com

بی‌ تو اندیشیده‌ ام کمتر به خیلی چیزها

میشوم بی‌ اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها

غیر معمولیست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها

نامه‌ هایت، عکس‌ هایت، خاطرات کهنه‌ات
میزنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت میکنم
من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها




میروم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌ چیز...
بعدِ من اما تو راحت‌ تر به خیلی چیزها...

*دلشکسته* یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ http://sh-tanha76.blogfa.com

عشق

دلم برای "عشق" میسوزد

این روزها هرکس نام "هرزگی"خودرا

"عشق" گذاشته است ونمی داند

عاشق "دلداده" است نه "تن داده"......!!

eraj چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:48 ق.ظ http://eraj.blogsky.com

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !

هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .

روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .

حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .

اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .

توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .

پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .

پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ، ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .

چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .

اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .

پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .

اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .

یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !

دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .

از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !

دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .

پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد

یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !

پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .

تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .

ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .

و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ، مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .

دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .

این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .

دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .

دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .

دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .

پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .

وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !

وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .

و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .

تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .

اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .

هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .

پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .

شوریده دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ب.ظ http://boro-naya.blogfa.com

رسیده ام به حس برگی که میداند باد از هر طرف بیاید عاقبتش لفتادن است

شبوا جوووووووون جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ب.ظ http://shiiiiiiiiva.blogfa.com

واااااااااااااااااااااااایی خیییییییییییییییییییلی قشنگ بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود

خوشحالـــــــــــــــــــم خوشت اومده شیوا جون

زن ایرانی فرهنگ ایرانی سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:04 ق.ظ http://shafagh-60.blogfa.com/

از عشق بسی راز نهان حاصل من شد
در سینه چو پیمانه ی جوشان دل من شد




به من هم سر بزنید .

به روی چشم

baran( فریبرز عرب نیا) شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ق.ظ http://ostad-arabnia.blogfa.com

عزیزم اگه میشه به این سایت برو و تو نظرسنجیش شرکت کن
و اگه دوست داشتی به فریبرز عرب نیا رای بده
با مرورگرهای مختلف هم میشه چند رای داد البته...
ممنون عزیزم
آدرس سایت:http://www.banifilm.ir

اشکان پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 ب.ظ http://www.ashky97.blogfa.com

ﺁﻏــــﻮﺵ ﮐﺴــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــﺖ ﺩارم

ﮐــﻪ ﺑـــﻮﯼ “ﺑـــﯽ ﮐﺴـــﯽ” ﺑﺪﻫﺪ

ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ

“ﻫـــﺮﮐﺴـــﯽ’

mojtaba یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ

مــــاه را
بیشــــتر از همه دوست می داشتی
و حالا
ماه، هر شب
تـــو را به یاد مـــن می آورد
می خواهم فراموشت کنم
اما این مــــاه
با هیچ دســـتمالی
از پنجــــره پــاک نمی شـــود . . .

ســــــلــــــطــــــان 99 شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:00 ب.ظ http://sooltan99.blogfa.com

مگه شاملو هم از او خبر داشت

احتمالا دیگه

ســــــلــــــطــــــان 99 شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:58 ب.ظ http://sooltan99.blogfa.com

اوه اوه yes اگه این حواس نشد این یکی هواس رو جمع کن پایین باشه ذره بین و بالا باشه تلسکوپ

یعنی هیج جور نمیشه قِصِر در رفت ؟

هنگامه شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:35 ب.ظ http://hengameharjomand.blogsky.com/

خودمان را با کلمه "تا قسمت چه باشد"گول میزنیم!
"قسمت "اراده من و توست . . .

ســــــلــــــطــــــان 99 شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:33 ب.ظ http://sooltan99.blogfa.com

گشتم نبودینگران شدم

نگران نباش همین دورو ورم

هنگامه شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:33 ب.ظ http://hengameharjomand.blogsky.com/

شازده کوچولو چه زیبا گفت:
گل من گاهی بد اخلاق، کم حوصله و مغروربود...
اما ماندنی بود...
این بودنش بود...
که او را تبدیل به گل من کرده بود...

ســــــلــــــطــــــان 99 شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ب.ظ http://sooltan99.blogfa.com

هووووووووم

اهـــــــــــــــــــــــــــــوم

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:27 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

یه زمانی می گفتن از تو چشماش میشه فهمید
راست میگه یا دروغ...
اما حالا دیگه اینقدر توانمند شدن بعضیا
که با چشمشونم دروغ میگن!

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:26 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:24 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

زیباست یادت،
اگر خودت بودی چه غوغایی میکردی!

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:22 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

روی جعبه دلم نوشتم شکستنی ها شکست، احتیاط لازم نیست هر جور میخواهید رفتار کنید

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:20 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

حرفهای زیبا همیشه راست نیستند، حرفهای راست همیشه زیبا نیستند...

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:18 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

هی رفیق زخمهایت را پنهان کن اینجا مردمانش زیادی بانمکند.

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:15 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد
در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:13 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

هر چقدر هم بگویی :مرد ها فلان...!
زن ها فلان...!
تنهایی خوب است, دنیا زشت است
و ازین حرفا...!
آخرش روزی قلبت برای کسی تندتر میزند...!

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:10 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

میدونی چرا قلب ادم ۲بار پشت سر هم میزنه؟ چون یکی واسه زنده موندنه خودش میزنه یکی هم واسه زنده بودنه اون کسی که دوسش داره.

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:08 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

خدایا دلم به سان قبله نماست
وقتی عقربه اش به سمت " تو " می ایستد...
آرام می ش‌‌‌ود...!

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:05 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

هیچ وقت رازت رو به کسی نگو!
وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی چطور انتظار داری کس دیگه واست راز نگه داره؟!

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:03 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

پرواز کن آنگونه که میخواهی، وگرنه پروازت میدهند آنگونه که میخواهند.
داری میری؛ برو
دیگه فیلم بازی نکن

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

بدم میاد از اینایی که وقتی دارن از طرفشون جدا میشن براش ارزوی خوشبختی میکنن///////

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:58 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

شبها چراغ دلت راروشن بگذار،
تافرشته هاراه کلبه پاکی راگم نکنند.

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:51 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

میگویند شاد بنویس...... نوشته هایت درد دارند
و من یاد مردی میفتم که با ویولنش گوشه خیابان
شاد میزند
اما با چشم های خیس

ارش شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:43 ب.ظ http://arash137002.blogfa.com/

اگه عاشقی سعی کن به عشقت برسی چون وقتی بره دیگه رفته.... اگه عاشق نیستی تلاش نکن طعمش رو بچشی چون تلخ ترین شیرینی روزگاره...

ســــــلــــــطــــــان 99 شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:41 ب.ظ http://sooltan99.blogfa.com

امیری به شاهزاده خانمی گفت : من عاشق توام ...
شاهزاده گفت : زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است ...
امیر برگشت و دید هیچکس نیست .
شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!! عاشق به غیر از معشوقش نظر نمی کند !

bahareh شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:38 ب.ظ http://bahareh-eshgh.blogfa.com

تنها امید من که نا امیده
امیده من دوباره ته کشیده
لحظه به لحظه فکر نا امیدی
این لحظات امونم و بریده

هنگامه شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:48 ب.ظ http://hengameharjomand.blogsky.com/

بزرگترین اشتباه ما این است که :

گاهی‌ آدم‌ها رو ؛

بسیار طولانی تر از چیزی که لیاقتش را دارند ،

در زندگی‌مان نگاه می‌داریم …

یک دلشکسته شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:26 ب.ظ http://mostafajoon.blogfa.com

روزهای تعطیل سخت تــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـر می گذرد،

زیرا که میدانم وقت داری به من بیندیشی؛

ولی نمی اندیشــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــی ....!!!!

یک دلشکسته شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:26 ب.ظ http://mostafajoon.blogfa.com

این روزها...بیشتر از قبل ،حال همه را می پُرسم ... ﺳﻨﮓ صبور غم هایشان می شوم ... اشک های ماسیده روی ﮔﻮﻧﻪ هایشان را پاک می ﮐﻨﻢ اما...ﯾﮏ ﻧﻔﺮ پیدا نمی شود ﮐﻪ دست زیر چانه ام بگذارد ... سرم را باﻻ بیاورد و بگوید : ﺣﺎﻻ ﺗـــــــﻮ برایم بگو!!!...

یک دلشکسته شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 ب.ظ http://mostafajoon.blogfa.com

تنهایی خیلی هم خوبه .....

خودتی و خودت ....

با خودت میگردی .... با خودت حرف میزنی ....

با خودت قدم میزنی و خلاصه اینکه با خودت خوشی .....

فقط یه جای کار می لنگه .....

همونجایی که درب خاطراتت باز میشه ........

و میری تو اتاق دلتنگیات .........

هنگامه شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ب.ظ http://hengameharjomand.blogsky.com/

بهش گفتم دیگه نمیخوامت ، خندید و رفت!
تازه فهمیدم شوخی من حرف دلش بود...

hadis شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ http://www.shogheparvazema.blogfa.com

وقتی کسی به عشقش میگه نفسمی…
یعنی نمیشه نفسم رو با کسی قسمت کنم,
یعنی آدم باش و فقط مال من باش !
یعنی چشمات باید فقط منو ببینه
بفهم لطفا …

(.../h)تنها... شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ق.ظ

شبهایم درد دارد! وقتی ندانم... چراغ اتاقت را چه کسی خاموش میکند!!!

سعید شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ق.ظ http://saeed1368113.blogfa.com

یه دوست داشتَنت مشغولم ...


همانند سربازی که سالهاست ؛ در مقرّی متروکه ،

بی خبر از اتمام جنگ ،


نگهبانی می دهد.

ســــــلــــــطــــــان 99 شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:41 ق.ظ http://sooltan99.blogfa.com

حواست کجاست ق . ل . ب. رو گفتم

اهــــــــــــــــوم منظورتبود
خو از اول میگفتی

[ بدون نام ] جمعه 22 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 ب.ظ

این همه درس خوندیم نفهمیدیم رابطه فیثاغورس با کی بود°°°°°°°قضیه اش چی بود°°°°°°†††††††
بلاخره چی شد°°°°°
یه پسره هس تو دانشکدمون قیافش شبیه بقیه پول خیار شوره °
اونوخت همیشه حلقه ازدواج میکنه دستش میگه میخوام دخترا فکر کنن ازدواج کردم ††††
مزاحمم نشن††
من اگه اعتماد به سقف اینو داشتم الان

bahareh جمعه 22 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:50 ب.ظ http://bahareh-eshgh.blogfa.com

دلم گرفت

چرا عزیزم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد