روزی است که بند کفش دخترم را میبندم...
حیـــــــــا
دختر سرزمین من...
فرقی نمیکند چادری باشی یا مانتویی
حیا که نداشته باشی هیچ نداری....
و تو ای پسر سر زمین من...
مردانگی زیر ابرو برداشتن و صدا رو نازک کردن نیست
همین که با دل کسی بازی نکنی مردی....
دختر ایرانی
ﻣﻦ ...ﻧﻪ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺑﻠﻮﻧﺪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﻧﻪ ﭘﺎﺷﻨﻪ 15 ﺳﺎﻧﺘﯽ ﭘﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﻧﻪ ﺳﺎﻋﺖ 12 ﺷﺐ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻣﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ...
ﻧﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ،ﻧﻪ ﻟﺐ ﺑﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻭ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ...
ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ...
ﻣﻦ... ﻣﻮﻫﺎﻡ ﻣﺸﮑﯿﻪ ...ﺗﯿﭙﻢ ﺳﺎﺩﺳﺖ ...چادر سرم ميكنم ...
ﮐﻔﺸﺎﻣﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﭙﺮﺕ!ﺳﺎﻋﺖ 9 ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻢ!
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻢ!!!...يه دختــــــر پاك ايرانـــــــي....
تولدم
دوباره ۴ اذر از راه رسید و من تونستم با احتیاط در اینکه زیر کامیون نرم و
درد بی درمان نگیرم و به سرطان مبتلا نشم و خلاصه از هر مرضی خودمو
نگه دارم ویک سال هم بزرگتر شم
و البته فکر کنم به سنی رسیده ام که پدر و مادرم دیگه بهم اعتماد کنند و
میوه وشیرینی رو ازم مخفی نکنن...
پس فرا رسیدن ۴ اذر سالروز تولد آخرین اختر تابناک بابام برخودم و خودتون
مبارک و باز به دلیل اینکه مصادف شده با ایام محرم پس در واقع تولدم تسلیت
باد
من رفتنی ام
گفت: من رفتني ام! دارم ميميرم
گفتم: دکتر رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه دکترا اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشالله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
برید ادامه ی مطلب
ماه میهمانی خدا
صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ...
امسال روزه می گیری؟
اگر خدا بخواهد ...
من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟
همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !
خدایا ...
رمضان ماه مهمانی توست ...
سفره ات هر روزِ سال پهن بوده ،
ولی این روزها ، پذیرایی ها ویژه است ...
از خوان گسترده ات چشم و دلی سیر میخواهم ...
شکم سیر را هر روز قبل از رمضان مرحمت نموده ای ...
الهی شکر
حجاب
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این
حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال
درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. :
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!!خدایا کمکم کن:
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...
به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد: انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!!
فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته........
خانم ! امام زمان رو چقدر دوست داری
خانم! امام زمان (عج) رو دوست داری؟
بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارمگفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شدهو الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری
و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!
دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟
معلومه که دروغ میگهگفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلوبا صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.