دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

کافیست ...




       





تو...

نبودنت...

دلتنگی...

نفس تنگی...

باران...

...

...

...

آه، کافی است، کلمات را بعد از تمام شدنِ گریه سرِهم می کنم....



این روزها




  






این روزها دلم اصرار دارد


فریاد بزند ....


اما ....


من جلوی دهانش را میگیرم


وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد ....


... ... این روزها من خدای سکوت شده ام ....


خفقان گرفته ام


تا


آرامش اهالی ِ دنیا خط خطی نشود!



             

یاد آغوشت ...








نفس می کشم نبودنت را

نیستی

هوای بوی تنت را کرده ام

می دانی

پیراهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است

تو نیستی

آسمان بی معنیست

حتی آسمان پر ستاره

و باران

مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد

تو نیستی

و من چتر می خواهم ...

هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...

خودم را به هزار راه میزنم

به هزار کوچه

به هزار در

نکند یاد آغوشت بیفتم ...

                   

دادگاه آرزو




   


 

می‌دانی ؟

تنها دلیل این‌همه دیوانگی‌هایم

این‌ست که نمی‌خواهم

مدیون و گناهکار

روزی کشیده شوم

به دادگاه آرزوهایم‌!




تنها ساکن




             






گاهی بغض تنها ساکن حلقوم است!


و خانه برای فریاد تنگ می شود!


برای دربند کردن این وحشی بی آرام


حنجری از جنس دل توهم افاقه نمی کند!


  


بخار قهوه




          




چشمانت را دوختی

به بخار فنجان داغ قهوه ات

من چشم دوختم به دهانت

میخواستی چیزی بگویی،

برایت سخت بود

کاش میدانستی

یک لحظه نگاهم کنی، کافیست

نیازی به رنج گفتن نیست

من هم آرام میگفتمت

قهوه ات را راحت بخور

اجباری برای ماندن نیست

ومن به فنجانهای قهوه ای فکر کردم که

چه خبرهایی دارند

 


 


چه فرقی می کند?




      






دلم برایت تنگ شده است

چه فرقی می کند پاییز یا بهار،وقتی آن ها باشند و تو نباشی؟

چه تفاوتی دارد شنبه یا جمعه،وقتی هفت روز هفته به انتظار می گذرد؟

مهم این است که:

لحظه ها می روند و تو در کنارم نیستی....




                               

          

هوس




      

  






هوس کرده ام خوب نباشم  شاید

حالم را بپرسی....



       


جای دوری نمی روم !








جای دوری نرفته ام ...

جای دوری نمی روم !

می روم

کمی باران را با دلم

یا دلم را با باران

یکی کنم ...!




کــــاش...




                                                                              

                          






کاش همیشه در کودکی می ماندیم

تا به جای دلهایمان

سر زانوهایمان زخمی میشد