دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

درعجبم







شنیده بودم قلب هر کس


به اندازه مشت گره کرده اش است...


مشت میکنم...


و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام...


دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می کنم...


چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم!


در عجبم از این کوچک نحیف! که چه به روزم آورده!


وقتی تنگ می شود...


می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم!


وقتی می شکند...


چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می کند!


وقتی که می خواهد و نمی تواند...


موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم...


در عجبم از این کوچک نحیف







چه مرگم است






دست میکشم
به موهایم
بلند تر شده اند

زنان
وقتی از پیر شدن می ترسند
موهایشان را
بلند می کنند
و اهمیت می دهند
به آنچه که عمر
با خط بریل
زیر چشمهایشان می نویسد

اهمیت ی ندارد دیگر
اینکه زیر پایم 
چقدر سست است
زیر پای زندگیمان 
سست تر

من یک کوه یخی بزرگم 
که دیگر مهم نیست
به کدام کشتی باری
برخورد میکنم
جهان من روزی
بند 
شکستن یک قوری چینی بود 
دلم برای اهمیت های کوچکم تنگ است 

و دیگر 
حتی مهم نیست
دوستم داری
یا نه
آدم روزی به جایی می رسد 
که می تواند 
از خودش هم
بکند 
مثل کندن پوست از کف دستش
و کشیدن ناخنها.....


زن جای لکه های بی ربط روغن را 
روی اجاق گاز 
از بر است.
و لکه های دستمالهای آشپزخانه را اما
این لکه ی بغض 
کجای روح من است؟

امشب نمی دانم 
چه مرگم است
چیزی توی دلم هست
میشویم نمی رود
میسابم 
عمیقتر می شود 
دست میکشم به موهایم
بلند تر شده اند
دست میکشم به رویاهایم
کوتاهتر
دست 
به دستم
سردتر.



دارم مرد میشوم...







 زنانگی ام را 


دارم ازدست میدهم


دیگر نمیتوانم 


همزمان 


هم شجریان گوش کنم


هم غذابپزم


هم شعربگویم


وهم وقتی به فرزندم میگویم جااااان


به تو فکر کنم


لابلای حجم نفس گیر نبودنت


سالهاست دوام آورده ام


خم به ابرو نیاورده ام


ولی


نبودنت دارد کار خودش را میکند



من


 دارم قالب تهی میکنم،


دارم کمر خم میکنم،


انگار دارم مرد می شوم،


مرد...





بین خودمان باشد...






بین خودمان باشد 

من یک زن نیستم 

من ، سه زنم !!


یکیشان شش ساله است 

پرشر و شور و سرخوش و بازیگوش 

دلش دویدن میخواهد 

تاب خوردن 

بلند خندیدن 

لی لی و آبنبات !!


یکیشان سی و اندی ساله 

باوقار 

آرام و متین 

همسر و مادر و کدبانو 

دلش عشق میخواهد و

شعر و 

شمعدانی 


و آن یکیشان شصت و پنج ساله است 

تنها  

دلمرده و بی حوصله 

دلش رفتن میخواهد و 

تمام شدن ...


از من اگر می پرسی 

هر سه را دوست دارم 


زیرا این منم

سه زن 

در

یک زن !!!




یادت باشد






یک روز......... دلت


چنان هوای دستانم را خواهد کردکه


چشمانت را ببندی و خالی از هر فکر دیگری ...


زیر آوازی بزنی که هیچگاه فرصت نشد


با هم بخوانیمش.....!!!


یک روز.......


به هر دلیلی اشک از چشمانت جاری خواهد


شد... ودستی برای پاک کردنش از دستانت


سبقت نخواهد گرفت.....!!!


آن روز است که دلتنگم می شوی..


چیزی نیست... چشمانت را ببندوبخواب......


تو عادت داری.........


زود فراموش خواهی کرد....!!!


ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ... ﺍﻣﺎ... ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺸﯽ ﺩﺍﺭﻡ...


ﻫﺮ ﮐﺠﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ... ﻫﺮ ﮐﺠﺎ...


ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻋﺸﻘﺖ...


ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ...


ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ...


ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ...


دیگرهیچوقت نمیتواند بخندد!!!

پازل عشق






بی احساس ترین فرد روی زمین میشوم وقتی...

تفریحت میشود بازی گرفتن قلب بی گناه من...

ماچ میکنم و میگذارم کنار دوستت دارم هایم را...

تا ناتمام بماند پازل عشقی که سنگ بنایش دروغ بود...



من آن بانوی پاییزم...






من آن بانوے"پاییزم"...
                              من از احساس لبریزم...
                         دمے با باد میرقصم...
                     گهے غمگین و تاریکم...
                 گهے بارانے ام، خیسم...
           و گه گاهے به یاد عشق...
              تمام غصه ها را برگ مے‌ریزم...
               نفسهایم اگر سرد است...
                 تمام برگ هایم گرم و تب دار است...
                  چو آتش رنگ هاے سرخ و نارنجے به تن دارم...
            گهے یک قاب رویایے میان کوچه باغے ساکت و غمگین
       گهے یک منظره در دستهاے آن خیابانے...
   که نم دار از حضور خیس باران است...
نگو پاییز دلگیر است افسرده...
   که در آن وصل و هجران هر دو زیبا است و رویایے...
     منم بانوے "پاییزے"

تقدیم به تویی که ندارمت


  


تقدیم به تویی که ندارمت...

میان تمام نداشتن ها دوستت دارم ... 

شانس دیدنت را هر روز ندارم ...

 ولی دوستت دارم...

وقتی دلم هوایت را میکند حق شنیدن صدایت را ندارم...

ولی دوستت دارم...

وقت هایی که روحم درد دارد و میشکند شانه هایت را برای گریستن کم دارم...

ولی دوستت دارم...

وقت دلتنگی هایم , آغوشت را برای آرام شدن ندارم ...

ولی دوستت دارم ....

آری همه وجودمی ولی هیچ جای زندگیم ندارمت و میان تمام نداشتن ها باز هم با تمام وجودم...

                  دوستت دارم                  

وقتی نیستی

      

ﺩﻟﻢ

ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ؛

ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﭼﯿﺴﺖ ؟

ﺑﻬﺎﻧﻪ

ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﻣﯽ

ﺩﺯﺩﺩ ...

ﺑﻬﺎﻧﻪ

ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ

ﺭﻭﺯﻫﺎ

ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﺒﻮﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ

ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﭘﯽ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ...

ﺑﻬﺎﻧﻪ

ﻫﻤﺎﻥ ﺻﺒﺮﯼ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ

ﺗﺎ ﮔﻼﯾﻪ ﻧﮑﻨﻢ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ


چشم تو







کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

آه وقتی که توچشمانت

آن جام لبالب از جاندارو را

سوی این تشنه جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویرانگر شوق

پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر

من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطان خواهش را

در آتش سبز

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

                                                          اهتزاز ابدیت را می بینم
              بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
                  اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

                                  کاش می گفتی چیست

           آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است