دیدمت دلم لرزید
یک شب آمدی از راه، شب که نه، غروبی بود
دیدمت دلم لرزید، این شروع خوبی بود
چشمهایت انگاری چشمهی نجابت بود
- آمد او - به خود گفتم: آنکه توی خوابت بود
چشمهات میگفتند: عاشقی نخواهی کرد
!دور میشدم گفتی: صبر کن! ببین! برگرد
عاشقانه خندیدی، دستمان به هم پیوست
خلوت قشنگی داشت کوچهای که یادت هست
کوچه را که یادت هست، بافتش قدیمی بود
و همیشه میگفتی: خلوتش صمیمی بود
با بهانهی باران، چشمهایمان تر بود
کوچه؛ من؛ تو؛ باران، آه !، راستی که محشر بود
تازه اول شب بود، زود بود برگردیم
میروی سفر گفتی گر چه دور خواهی شد
!زود باز میگردی، کاش باورم میشد
در کنار تو آنشب مملو از سخن بودم
فکر میکنم گاهی: آنکه بود، من بودم؟
:آنکه شعرها میخواند، آنکه التماست کرد
میروی برو ... اما، زودتر کمی برگرد
بیجواب گم میشد سایهات میان شب
...تا سپیده باریدیم: من و آسمان شب
بعد رفتنت ماندم در هجوم تنهایی
بعد رفتنت ماندم در هجوم تنهایی
بعد رفتنت ماندم .....بعد رفتنت تنهام
تازه فهمیدم خدایم این خدا ست....
پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای
دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده وزیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هر چه می پرسی ،جوابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک ،دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبان بی الفبا حرف زد
می توان درباره هر چیز گفت
می شود شعری خیال انگیز گفت....
*****
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
انشاالله فردا عازم حرم امن الهی و مدینه منوره هستم و
خداوند را شاکرم
که به این حقیر توفیق زیارت خانه خود را عطا فرموده
مطمئناَ اگر خداوند بزرگ دعای بنده را بپذیرد،دعاگوی همه عزیزان خواهم بود
گفتم :اگر میدانستم کدامین روز میآیی به احترام آمدنت گناه نمیکردم.
فرمود:آن روز که تو گناه نکنی به احترام گناه نکردنت میآیم.
"اللهم عجل لولیک الفرج"
قسمت نشد که گاه به گاهی ببینمت
حتی به قدر نیم نگاهی ببینمت
تکلیف بیقراری این دل چه می شود؟!!!
اصلا شما اگر که نخواهی ببینمت
ای کاش یک سه شنبه شبی قسمتم شود
در جمکران و یا سر راهی ببینمت
یا که محرمی شود و بین کوچه ای
در حال کار و نصب سیاهی ببینمت
آقا! خدا نیاورد آن روز را که من
سرگرم می شوم به گناهی، ببینمت
با این دل سیاه و تباهم چه دلخوشم
بر این خیال کهنه ی واهی ببینمت
دارم یقین که روز وصال تو می رسد
ذکر لبم شده که الهی ببینمت ...
"التمـــــــــــــــــــــــــــــاس دعــــــــــــــا"
گوردرد
میخواهم به گورستان بروم
و در انجا قبری بکنم
عمیق عمیق
قبل از ان که مرا در گور بگذارند
بغضهایم را از حنجره
دردها را از سینه
و سیا هی ها را از قلبم بیرون بکشم
رویشان خاک بریزم
و ان قدر بر سرشان بکوبم
تا روزنه ای باقی نماند
مبادا که برگردند
بر سر این گور گل نمیگذارم
بر انها اشک نمیریزم
انجا می نشینم
تا باران بگیرد
و بشوید رگبار
همه ی دردها و همه ناکامیها را
انگاه ارام
سبکبال و رها
به زندگی باز خواهم گشت
میان ابرهاسیرمی کنم
هر کدام را به شکلی می بینم . . .
که دوست دارم
می گردم و دلخواهم را پیدا می کنم
میان آدم ها اما
کاری از دست من ساخته نیست
خودشان شکل عوض می کنند
پدرم نام تو تکیه گاه من است ،
با بودنت باعث بودن من باش .
ای پدر ای با دل من همنشین
ای صمیمی ای بر انگشتر نگین
ای پدر ای همدم تنهاییم
آشنایی با غم تنهاییم
ای طنین نام تو بر گوش من
ای پناه گریه ی خاموش من
همچو باران مهربان بر من ببار
ای که هستی مثل ابر نو بهار
در صداقت برتر از آیینه ای
در رفاقت باده ای بی کینه ای
ای سپیدار بلند و بی پایدار
می برم نام تو را با افتخار
هر چه دارم از تو دارم ای پدر
ای که هستی نور چشم و تاج سر
رحمت بارانی روشن تبار
مهربانی ازتو مانده یادگار
ای پدر بوی شقایق می دهی
عاشقی را یاد عاشق می دهی
با تو سبزم
گل بهارم
ای پدر
هر چه دارم از تو دارم ای پدر
مادر وپدرم
مادرم شبنم گلبرگ حیات
پدرم عطر گل یاس بقاست
مادرم وسعت دریای گذشت
پدرم ساحل زیبای لقاست
مادرم آئینه حجب و حیا
پدرم جلوه ایمان و رضاست
مادرم سنگ صبور دل ما
پدرم در همه حال کارگشاست
مادرم شهر امیداست و هنر
پدرم حاکم پیمان و وفاست
مادرم باغ خزان دیده دهر
پدرم برسرما مرغ هماست
مادرم موی سپید کرده زحزن
پدرم نقش همه خاطره هاست
مادرم کوه وقار است و کمال
پدرم چشمه جوشان عطاست
♥♥این روزها چشـم هایــم را که می بندم
♥♥ فکرت دیوانه ام می کند
♥♥ چشــم هایــم را باز می کنم
♥♥ سراب نـگاهـَت دیوانه تَرم می کند
مرا جرات نگریستن به چشمانت نیست
چشمان تو مرا افسون میکند
افسونی افسانه ای
نمیدانم در برق نگاهت چیست
که اینگونه مرا مسخ میکند
چه عاشقانه مرا مسخ میکنی!
کاش میدانستم در تبسم نگاه تو چیست
که غمناک ترین دل دنیا را اینگونه شاد میکند
چه مهربانانه تبسم میکنی!
.
.
.
.
.
.
نگاهم کن نگاهم با نگاهت قصه ها دارد
تق تق فش فشه
فاصلمون کم بشه
هیزم ونفت وآتیش
دوسِت دارم خداییش
سیب زمینی به سیخه
عکس گلت به میخه
غماتو بیار فوتش کن
کینه داری شوتش کن
هوا بهاری میشه
سرما فراری میشه
زردی ازت دور بشه
هرچی میخوای جور بشه
چهارشنبه سوری مبارک...
می خواستیم هفت سینمان هم حتی شبیه هم بشود
گفتی :
بهار مهربانترین ،
تابستان صبورترین ،
پاییز تنهاترین ،
و زمستان ،
عبوس ترین فصل سال است ..
و من
در تمام لحظه هایشان با تو خواهم ماند ...
.
.
.
هیچ کدام اما سر جای خودش نماند
درست مثل تو .
بهار ،
دستی به مهر بر سر دل نکشید.
تابستان ،
کاسه صبرش لبریز شده بود .
پاییز ،
تو را از من گرفت تا تنهایی خودش را پر کند.
زمستان اما ،
دلش به حال دلم ،دل می سوزاند .
و تو
رفتی.
نماندی ،
تا زل بزنم توی همان چشم هایی
که یک روز می مُردم برایشان
و فریاد بزنم :
خسته ام از هرآنچه گفتی و شنیدم
و قرار بود باشد و بماند
و نبود و نماند ...
دیدن هر بامداد اتفاق ساده ای نیست؛
خوشایند است وتکرار ناپذیر،
دوستِ چــهار فصلــم،
آخریــن روزهای زمستان
بروفق مــراد دلت باشــــد
و
با آرزویِ سالـــی خوش
برای شما نازنینان
نوروزتـــان
پیروز
خـسـتـهتـر از آنـم
کـه لـیـوانـی چـای
آرامـَم کـنـد
آغـوش ِ گـرم ِ تـو را مـیخـواهـم
در جـنـگـلـی نـاشـنـاس
وقـتـی کـه آسـمـان
از لابـهلای شـاخـههـا
سـرک مـیکـشـد.....