
حکایت آن تشنه را شنیده ای که در بیابان، راه گم کرده بود و در دور دست
گویی آبی روان می دید، اما هر چه پیشتر می رفت،نمی یافتش؟
قصه ی عشق امروز،همان آب روان در دور دستهاست و ما نیز همان گم
کرده راه در بیابان، که تشنه ی جرعه ایم تا کویر کاممان را سیراب سازیم!
چه پندار بیهوده ایست سیراب شدن از سراب!؟

سلام وبت خیلی قشنگه ب منم سر بزن....
سلام
ممنونم مائده جون
به روی چشم
سلام گلم واقعا حتما اینطوری که میگی باهات موافقم
ممنونم نانازم
سلام
ممنون از کامنتتون
طاعات و عباداتتون قبول باشه
التماس دعا
تشکر