می شکند بغضــــــم یک وقت !!
آنگـــاه غــــرق می شـــوی
در سیـــلاب اشکــهایی کــه
بهانه ی روان شدنش هستی !! . . .


گــاهــــی آدم در بیست سالگــــــی میمیرد؛
ولـــــــــــی در ...
هفتــــــاد ســــالگـــــــــــــی دفــن میشــود.
مثـلِ مـــــــــن!!!
اندوه
همان شبی است
که رو به روی آئینه
به تماشای کسی می نشینی
که تا صبح
اشک هایش را شماره می کند ...
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی
و با لبخندی سرد میگی: نه , هیچی..
چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار
دلتنگیهایم قدم بزنم
در این خیابان
که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست
…نه آقایان:
مسیر من با شما یکی نیست
از سرعت خود نکاهید
وقتی تو با تبر درختان دلم را قطع می کردی!
تنها سلاح من…
آن قیچیی بود!
که آرام آرام…
خاطراتم را کوتاه می کرد
ببــــــــــار بــــــــاران….
مـــــــــــــن ســـــــــــــفرکـــــــر ده ای دارمــــ
کــــــــه یــــــــادم رفــــته…
آبـــــــــــــ پشتــــــــــ پـــــــــایش بـریــــــــزمـــــ