لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ...
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...
لمس کن لحظه هایم را ...
تویی که نمی دانی من که هستم?
لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن
فقر محبت گرفته ام
از انتظار آمدنِ مهربانت
آمدی ، اما
نه چشمانت مرا دید
دل است دیگر
یا شور میزند
یا تنگ میشود
یا میشکند
آخر هم مهر سنگ بودن
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
..." مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
... ...
چقدر
اینجا را شلوغ کرده ایم
من و تو!
همیشه همینطور است
خانه
سکوت
فنجانی چای
خسته شدم از این همه شلوغی
سرسام گرفته ام از بس
شعر خواندم
خندیدم
رقصیدم