من آن بانوے"پاییزم"...
من از احساس لبریزم...
دمے با باد میرقصم...
گهے غمگین و تاریکم...
گهے بارانے ام، خیسم...
و گه گاهے به یاد عشق...
تمام غصه ها را برگ مےریزم...
نفسهایم اگر سرد است...
تمام برگ هایم گرم و تب دار است...
چو آتش رنگ هاے سرخ و نارنجے به تن دارم...
گهے یک قاب رویایے میان کوچه باغے ساکت و غمگین
گهے یک منظره در دستهاے آن خیابانے...
که نم دار از حضور خیس باران است...
نگو پاییز دلگیر است افسرده...
که در آن وصل و هجران هر دو زیبا است و رویایے...
منم بانوے "پاییزے"
سلام اپم[گل][گل][گل]
سلام میام عزیزم
اپم
الان میام
سلام
صبح به خیر و نیکیl
سلام از ماست عمو
سلام
[گل]
بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد
به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد
با نسیم سحری شعله نکش می ترسم
کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد
گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد
فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد
بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت
دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد
یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده
کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد
فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...
عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد
گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....
پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....
سید مهدی نژادهاشمی
[گل][گل]
سکوت
تمام حرف من است
در اعتراض به زیبایت
که ربوده ای
برای وصف تو به اغتشاش واژه ها پناه نمی برم
که خنجرند
برآن پرنده ی
که در گلوی من نشسته است
صمیمانه سپاسگزار حضور گرم و سبزتم عزیزم
سرزمین من جای نیست
که در آن غریبه ام
قلب زخم خورده توست
به وسعت مشت های من
که همیشه مرا می شناسد
باران که می بارد
دست دعای مرا میگیری
و با خنده ی
از درون خسته ام آهسته میگذری
به دیوار رسیدم
دلم عجیب گرفت
پنجره ی در دل آن برایم نهاده اند
باز دلم گرفت
حالا نشسته ام از پشت پرده ی و شیشه ی
که سال ها دستی به آن نرسیده است
با دیوار روبرو حرف میزنم
دلم تنگ است بانو باکه گویم
بگو ، درمان دردم از که جویم ؟
علاج درد من یک بوسه ی توست
تو را چون گل دوست دارم ببویم
به دوراز ساقی چشمان مستت
خماری می کشم ، بشکست سبویم
نبود یکدم دلم فارغ زیادت
همیشه وصل تو بود آرزویم
عنان ازمن ربوده اشک چشمم
به دورازتو بگو من چون نمویم ؟
زسوزسینه ام آتش گرفت دل
زساز ناله رفته آبرویم
چوبلبل کزپی گل نغمه خواند
غزل خوانان تو را در جستجویم
همه درد من و تو ازجدایی است
بیا بانوی من اینک به سویم
چنان تو درخیال من نشستی
که دایم با تومن در گفتگویم
چنان حسی به تو دارم که گویی
نشستی پیشم ، این جا ، روبرویم
اگر بانو نگردی یار سینا
به ترک جان خود بی تو بگویم
چه پرسی زحال زارم بینی چونم
که دامن تر ز اشک دیده خونم
نمی پرسی چرا چون گشته ام زار
چرا چون برگ پاییز زرد گونم
اگر می دیدی آه ی آتشینم
بدانستی یقین سوز درونم
بسوزم روزو شب ازآتش عشق
و هردم می کند عشق آزمونم
چنان بی خود زخود می گردم هردم
که حیران مانده عقل ذوالفنونم
شده دیوانه دل بگسسته زنجیر
یکی لیلای یم اهل جنونم
مرا سودای عشقت کرده مجنون
زهرهفت هشت این دنیا برونم
بگو بانوی لیلاوش چه کردی
تو با من که چنین مجنون کنونم
بگوهان این چه مستی بوده درعشق
که کرده این چنین جادو فسونم
اگر چه رفتی و بشکستی یم دل
ولی گویم که گر هم ریزی خونم
نگویم بی وفایی بلکه گویم
که هست تقصیر بخت واژگونم
بیا بانوی شرقی دل من
که بی تو خسته از دنیای دونم
زبس سینا که خون گریم زهجرش
که بینی دامن از اشک لاله گونم
تا به کی مشکل به کارم می کنی
این چه کاری هست که یارم می کنی
می تپد در سینه ام دل بهر عشق
ای که ازعشق بی قرارم می کنی
اولم با همدلی دل می بری
لیلی وش مجنون وارم می کنی
بعد که چون شیرین لبی فرهاد کش
محروم از بوس و کنارم می کنی
عاشقت گشتم مگر کردم گناه
که به جرم عشق زارم می کنی
همچو گل گردی همآغوش چمن
بستری از نیش خارم می کنی
رفته ای از من نمی گیری خبر
تا به کی چشم انتظارم می کنی
گر بمیرم از غم هجران بگو
هان گذر که بر مزارم می کنی
پاسخ مهرم به تو این است که تو
زندگی را شام تارم می کنی
گر نمی خواهی مرا راحت بگو
این چه بازی هست نگارم می کنی
گه به مهری و دلم را می بری
گه به قهری سوگوارم می کنی
خسته شد دل از تغافل های تو
کی تو مهرت را نثارم می کنی
قصد کشتن داری یم زودتر بکش
کی بگو آخر به دارم می کنی
رفته از سینا دگر صبر وقرار
بس که بی مهری تو یارم می کنی
ای مؤنس وغمگسارمن تو
وی همدم روزتارمن تو
ای همسفرهمیشه همراه
وی همنفس ونگارمن تو
خرم دل من زعشق توشد
ای باغ من ای بهارمن تو
سودا زده ی غم توهستم
امید منی قرارمن تو
چون خاک ره ات ببوسمت پا
گر بگذری ازمزارمن تو
آخرچه بدی تو دیدی ازمن ؟
کردی سفراز دیارمن تو
رفتی و نکردی هیچ پروا
از دیده ی اشکبارمن تو
خون شد دلم از فراق رویت
دو باره بیا کنارمن تو
صحبت مکن از شب جدایی
ای صبح شبان تارمن تو
درگلشن عشق ومهر سینا
هستی همه دم عیارمن تو
تردید
مثل خوره
همه ی وجودم را می خورد
وقتی
به چشمان تو نگاه می کنم
به صداقت عشق تو
دلم
شک می کند
سلام وب خوبی داری اگه می خوای هروقت اپ کردم ومسابقه گذاشتم خبرت کنم توی وبم توی پست کسایی که می خوان خبر بشن بیاوبگو خوشحال میشم بیای[گل]
سلام
ممنونم ریحانه جون
گاهی عکسی را میسوزانیم....
گاهی عکس ما را میسوزاند...
گاهی با دیدن یک عکس ساعت ها گریه می کنیم...
گاهی سال ها با یک عکس زندگی میکنم...
گاهی برای یک عکس التماس میکنیم...
گاهی...
راستی خاطره ها با آدم چه ها که نمی کنند ...؟؟!!
سلام
خانمانـسوز بود آتـــــش آهـــــی گاهـــــی ناله ای میشکند پشت سپاهی گاهی
گر مقـدّر بشود سـلک ســــلاطــین پویـــد سالک بی خــــبر خفـته براهــی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود به عزیزی رسد افتـــاده به چاهی گاهی
هستی ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق آتـــش افروز شود برق نگــــاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب بنشـیند بر ِ گل، هرزه گیــــاهی گاهی
چشـم گریـــــان مرا دیدی و لبخـــــند زدی دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی
اشک در چشـم ، فریبـــنده ترت میـــبینـم در دل موج ببـــــین صورت ماهی گاهی
زرد رویــــی نبــــود عیـــــب، مرانم از کوی جلـــوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی
دارم امیّـــــد که با گریه دلــت نرم کنـــــم بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی
معینی کرمانشاهی
وقتی که می روند
می آیند
وقتی که می آیند
می روند
و جای پاها را می پوشانند
و بر ساحل می افشانند
صدف ها را چون لبخند.
اکبر اکسیر :
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد.
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم.
اما ، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله ، بتمرگ!!
ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
آینه ی تمام نمای حبیب نیست
فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
میخزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیههی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزهِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟
نعره و عربدهی باده گسارانت کو؟
چهرهها درهم و دلها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟
شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم
همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم؟
لاله ی صبح بهارم که درین دامن صحرا
آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم
کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی
سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم
جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم
با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه ی سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
"سهراب سپهری
سلام
چه عکس قشنگی
وبلاگ تون خوب و شکیل
موفق باشید
سلام عزیزم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/117.png)
ممنونم عزیزکم
عه سلام خوبستین شادی خانوم هنوزم پست میزاری ن![](http://www.blogsky.com/images/smileys/025.gif)
سلام گل پسر چطوری؟
اره دیگه نمیای سر بزنی بهمون
وقتی تو با منی..
ترافیک..
شیرین ترین
مکث دنیاست!
مـــی پرسی: چقدر دوستم داری…؟
مـــی خندم: جهـــان را متر کـــرده ای….؟!
اکبر اکسیر
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود می پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای ...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
سلام
صبح به خیر
دعوتید به جشن تولد پسرم
سلام عمو
ممنونم
الان میام
شب از ره میرسد آرام و دهشتناک
دلم خون است ،فضای خانه غم دارد
بجز خودکار،کسی چشمش به راهم نیست
گمان کردم که شاید من،دلم یک عشق کم دارد
دلم یک عشق میخواهد که همرنگ جماعت نیست
که میفهمد ز چشمانم ،غمُ حسِ نهانم را
که میفهمد منُ شعرم ،پُر از تنهاییُ دردیم
که میداند دلیل سرخیِ رنگِ زبانم را
رفیقِ راه من باشد،که خوبُ مهربان باشد
بدانم کوهِ محکم دارم از جنسِ خدا پشتم
که گوید مردِ من بِنویسُ محکم باش
به عشقِ روزِ آزادی شوم فریاد،گره مشتم
دلم یک خانه میخواهد،پُر از عشقُ پر از لبخند
به آغوشش سپارم پیکرِ بی جان ز زخمِ روزگاران را
شود با بوسه ها ادغام روحُ جسمِ ما در هم
که من هم حس کنم یک ذره از شوقِ بهاران را
کجایی عشقِ من اکنون ،کجایِ شهر پنهانی
بیا این شاعرِ تنها دگر انگیزه اش مرده
بیا که خسته ام از شهرُ آدم های صد رنگش
بیا عشقم،بیا صبحِ سپیدم باش،شب استُ شعر پژمرده
علیرضا ملکی
...ﺷَــــﺐ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷـــــﻮﺩ !!. . . .
ﮔﻠﻮﯾَـــﻢ ﭘُــﺮ ﻣﯽ ﺷــﻮﺩ. . . .؛
ﭘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑُـﻐـﺾ ِِ ﺳَﻨﮕﯿـــﻦ
ﺑُـﻐﻀﯽ ﮐﻪ ﻧـــﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﮐَـــﺪ،،،،
،،،ﻭ ﭼﺸﻤــــــــﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﭘــــــــــﺎﮎ ، ﺑــﺎﺭﺍﻧﯽ ﻣﯽﮐﻨــﺪ . . . .!!!،،
ﻭ ﺍﻣـــــﺎ ﺩﻟــﻢ . . . . ؛
ﺩﻟــﻢ ﭘُـﺮ ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ ﺍﺯﺩﺭﺩﻫـﺎﯾﯽ ﭘُـﺮ ﺍﺯ ﺣــــﺮﻑ،،
،،ﺣـﺮﻑ ﻫــﺎﯾﯽ ﻣﻤﻠـﻮﺀ ﺍﺯ ﺳﮑـــــــﻮﺕ که ﯾﮏ ﺑــﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺩﻟـﻢ ﻓَﻮَﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻨـﺪ ﻭ
ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾــــﻮﺍﺭ ِِ ﻣَـﺠــﺎﺯﯼ . . . . ؛
ﺁﺭﺍﻣــــــــــ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧــــــــﺪ !!!!!
و
این کار هرشب من است!!!!
با من بیا زیبای من! تا عشق مهمانت کنم
دردی اگر داری بگو بابوسه درمانت کنم
آرامشت را بیخیال... امشب به ساز من برقص!
پاسخ بگو، پلکی بزن، تا مست و حیرانت کنم
بنشین فقط حرفی بزن حتی به نرخ عمر من
جانم فدایت! خنده کن تا ماه ارزانت کنم
ترسوترین ترسای من قید قوانین را بزن
همراه شو تا آشنا با شیخ صنعانت کنم!
سیاره ی زیبای من دور تو گردش می کنم
خواهی تو را زیباترین کیوان کیهانت کنم؟
اسطوره ی مهر و وفا بی شک تو هستی خوب من
با من بمان تا سر تر از تاریخ یونانت کنم
گفتم که لبت، گفت: کدام آئینی
این حکم دهد که بوسه ای بر چینی؟
گفتم: هوس طعم خوش لب هایت
ابطال کند، قاعده ی هر دینی!
لب، غنچه کن و کام بده، بی صبرم
هرگز به دلت راه نده، بدبینی
لب های من و شهد لبت، این گونه اند
من، قحط زده، تو سفره ی رنگینی
گفتا: نکند مسخ شویم در آن حال
گفتم: نشود حکم، به این سنگینی
گفتا که اگر بوسه دهم، لابد هم
تا وقت سحر، خواب مرا می بینی
گفتم: به خدا، طعم خوش لب هایت
قند و عسل است و طَبَق شیرینی
گفتا غزلت، از لب من، شیرین تر
تو وارثِ اشعار خوشِ پیشینی
پروانه چو بر روی تو بنشست، دلم ریخت
چون باد به گیسوی تو زد دست، دلم ریخت
من عکس تو را بر رخ آن ماه کشیدم
چون شب به گل روی تو دل بست، دلم ریخت
دیشب به تو گفتم که مرا جز تو کسی نیست
گفتی که مرا جز تو کسی هست، دلم ریخت
گفتی که تو را با نگهی مست کنم، مست
پیمان بشکستی نشدم مست، دلم ریخت
من قصه ی خود را به گل آینه گفتم
وقتی که چو من، آینه بشکست، دلم ریخت
پروانه دشت، آینه دار گل ما بود
چون از سر گلبرگ چمن رست، دلم ریخت
اکبر اکسیر :
برادرم مشاور املاک است
من مشاور افلاک
او زمین ها را متر می کند
من آسمان ها را
من از ساختن بیت خوشحال می شوم
او از فروختن بیت
او چندین دفتر دارد ،
من چندین کتاب
او هر روز بزرگ می شود
من هر روز کوچک
با تمام این ها نمی دانم چرا اهل محل
به من می گویند اکبر ،
به او می گویند اصغر؟
راه کـه میروی عقـب میمــانـم …
نـه بــرای اینکــه نخواهـم با تو هم قــــدم باشـم …
میخواهـم پا جـــای پاهــایــت بگـــذارم …
میخواهـم رد پــایــت را هــیچ خــیابــانی در آغوش نکشـَـد …!!!
تــو تمـامـا” برای منی
اپ شدی حتما خبربده
موفق باشید
انشالله
ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ؛ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻫﺶ ﺟﻮﺍﻧﯿﻢ ﺭﺍ...!!! ﺯﻭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺸﻮ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ...!!! ﻗﻬﻘﻬﻪ ﺑﺰﻥ؛ ﺟﯿﻎ ﺑﮑﺶ؛ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ؛ ﻟﻮﺱ ﺷﻮ؛ ﺑﭽﮕﯽ ﮐﻦ؛ ولی...!!! ﻭﻟﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺸﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ...!!! ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﻭ؛ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺳﻦ ﻭﺳﺎﻝ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮔﻠﻢ...!!! ﻫﺮﭼﻪ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗـﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻗﺪﻡ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ... ﺣﺎﻻ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﮐﯽ!!! ﺍﻟﻬﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﻫﻢ ﻗﺪﻣﺶ ﻧﺸﻮﯼ ﻫﺮﮔﺰ !!! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﺎﺵ؛ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ، ﺩﻭ ﻗﺪﻡ؛ ﻭﻟﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺸﻮ ﻣﺎﺩﺭ...!!! ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﻭ ﮔﻠﻢ...!!! ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﻭﺯﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ؛ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺳﺒﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﻤﻮﺩﻧﺶ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺷﺖ...!!! ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ...!!! ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻦ؛ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺨﻨﺪ؛ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﺍﻧﺪﻧﺖ ﺩﻟﻘﮏ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ... ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻟﻘﮏ ﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ...!!! ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﻢ، ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ، ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻫﺴﺘﻢ...!!! ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺮﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﻣﻌﻨﯽ ﺑﯿﺨﻮﺍﺑﯿﻬﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﺍ؛ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻡ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺣﺠﻤﯽ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ؛ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺣﺠﻢ ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﺕ
اِنـصـــآفــــ نـیـستــــــ
کــه دُنـیــآ آنـقـَـدر کـوچَـکـــــ بـآشـَــد
کــه آدَمـ هــآےِ تـکـرآرِے رآ روزے صـَـد بــآر بــِبـیـنــی
و آنـقـَـدر بـُزرگــــــ بــآشَــد
کــه نـَتـَـوآنـی آن ڪٙﺳﮯ رآ ڪﮧ دلـَــ ـ ـتـــــ مـیـخواهــَـد،
حـَـتــی یـِکــــ بــآر بـبــیـنــــی...
کَم آوَرבه ام …!
خـבایـ ـا اَعـ ـصابٍ مَن
فاحـ ــشـﮧ نـ ــیست
کـﮧ روز وَ شَـ ـب
مورב تَجـ ـاوز قـَ ـرارَش میـבهند
ﺳﺮﺁﻏـــــﺎﺯِ ﺯﻧﺪﮔﯽ✘
ﺑﯽ ﺷﮏ
ﺻﺪﺍﯼِ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥِ ﮐﺴﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻢ ...✘
میخواهم برایت بنویسم......از حرفهای نگفته ام
میخواهم برایت بنویسم......از نگاههای به زمین دوخته ام
میخواهم برایت بنویسم......از اشکهای نریخته ام
میخواهم برایت بنویسم......از بغضهای نترکیده ام
میخواهام برایت بنویسم......از دردهای در دل مانده ام
میخواهام برایت بنویسم......از لحظه های دلتنگیم
میخواهام برایت بنویسم...از خنده های از ته دل نکرده ام
میخواهام برایت بنویسم......از رازهای سر به مهر کرده ام
میخواهم برایت بنویسم......از حس نداشته ام
میخواهم برایت بنویسم......از جسم خسته ام
میخواهم برایت بنویسم......از زبان بسته ام
میخواهم برایت بنویسم......از متنهایی ک برایت ننوشته ام
هر چند که رند کوچه و بازاریم
ای خواجه مپندار که بیمقداریم
سری که به آصف سلیمان دادند
داریم، ولی به هرکسی نسپاریم
تو را خودم چشم زدم
بس که نوشتمت میان شعرهایم
بیآنکه
اسپند بچرخانم
میان واژهها . . .
بگذار راستش را بگویم بانو
دیشب که به کافی شاپ رفتیم
من
فنجان خالی از
قهوه اسپرسوی تو را خریدم ...!
اینطور نگاه نکن ؛ خط لب قهوه ای
و رژ لب قرمزت
روی فنجان ،
تنم را گرم کرد ...!
یک جملک از:رضـا متولّدمهرماه
پزشکان سال هاست که اشتباه می کنند
نزدیک ترین عضو انسان به قلبش ، کمر اوست
هربار که قلب کمی می رنجد کمر از ده جا می شکند . . .
کــاش وقتی آســمــان بــــــارانی است
چـــشــم را با اشـــک بـــــاران تـــر کـــنیم
کـــاش وقـــتی که تـــنــها مـــی شویـــم
لـــحظه ای را یــــاد یــــکدیــــگر کـــــنیم
من سرد
هوا سرد
برف سرد
زمستان سرد
تو با من سرد
دنیای من سرد
همه چیز سرد
ولی فنجان قهوه ام گرم
این تضاد برای یک لجظه مرا به آرامش می برد
↺..خدایـــــــــــــــــــــــــــا
دیــــــــــــــــــــــدے کلّے بــــــــــــاران
فرستـــــــادے تـــــــا لکــه هـــا را از دلـم پاک کنــے؟
مـــــــــــــــــــــــــــن...
کـــــه گفتـــــــــــــــــــه بـــــــــودم…
لکـــــــــــه نیســـــت زخـــــــــــم اســـــــــــــت!
از بنـــــــــــــــــــــده هــــایـــــــت.....