بین خودمان باشد
من یک زن نیستم
من ، سه زنم !!
یکیشان شش ساله است
پرشر و شور و سرخوش و بازیگوش
دلش دویدن میخواهد
تاب خوردن
بلند خندیدن
لی لی و آبنبات !!
یکیشان سی و اندی ساله
باوقار
آرام و متین
همسر و مادر و کدبانو
دلش عشق میخواهد و
شعر و
شمعدانی
و آن یکیشان شصت و پنج ساله است
تنها
دلمرده و بی حوصله
دلش رفتن میخواهد و
تمام شدن ...
از من اگر می پرسی
هر سه را دوست دارم
زیرا این منم
سه زن
در
یک زن !!!
ماششاله چقدر خاطر خواه.مونث و مذکر!میگم عکس شماست که به افق خیره شدین؟خدایی؟
افسانه ها را رهــــــــا کن
دوری و دوستی کدام است؟؟؟؟
فاصله هایند که دوستی را میبلعند !!!
تـــــــــــو اگر نباشی
دیگری جایت را پر میکند....
به همین ســــــــــــادگی...
گله ای نیست به تنهایی خود دل بستم
به -غزل گریه- ی هر روز .. به شب بیداری
روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست
مثل تنهایی من قدِ بلندی داری ...
سلام و درود [گل]
سلام بر شما دوست عزیز![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
از کوچه باغی می گذشتم
عطری آشنا بود
نکند در لا به لای ِ یاس های ِ روی ِ دیوار
خواب رفته ای ... [گل][گل][گل][گل]
.......................................
سلام و درود[گل]
سلام بر شما
:)
ممنون واسه نظراتون
خواهش
ممنون که اومدی :)
خواهش میشه
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفت
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش
حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم
وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش
در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نامهربانی کردنش
سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب
در شبستان تو تابد شمع روی روشنش
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
امشب سخن ازجان جهان باید گفت
توصیف رسول (ص) انس و جان باید گفت
در شـــام ولادت دو قــطب عالم
تبریک به صـاحب الزمان (عج) باید گفت
میلاد دو نور بر شما مبارک[گل]
ممنونم لیلی جان بر شماهم میارک باشه عزیزم
تو جلسه خواستگاری دختره به پسره میگه خودتو معرفی کن.
پسره میگه:
28سالمه،پزشکم،دوتا خونه دارم،ماشینم لکسوس مشکیه،بابام کارخونه داره،تک فرزندم
و شما؟
.
دختره: دیونه
این چه سوالیه.
من زنتم دیگه!!!!!!!
دختر بر آستانه ی در عاشقانه خواند
کای آرزوی من
من فارغم ز خویش و تو آسوده از منی
با دوست ، دشمنی
بس شام ها ستاره شمردم به نور ماه
تا اختر رمیده ی بختم وفا کند
شور نگاه دوست در آن چشم دلفریب
چون باده سرگرانی عیشم دوا کند
هر شب که ماه می نگرد از دریچه ها
جان می دهد خیال ترا در برابرم
من شاد ازین امید که چون بگذری ز راه
شاید چو نور ماه ، فراز ایی از درم
هر ناله ای که می شکند در گلوی باد
آهنگ ناله های دلم در فراق تست
چون تابد از شکاف درم نور ماهتاب
گویم نگاه کیست که در اشتیاق تست
ای آرزوی من
ای مرد ناشناس
آگاه نیستم که کجایی و کیستی
اما مرا به دیدن تو مژده می دهند
وان مژده گویدم که تویی یا تو نیستی
از من جدا مشو
چون زندگی به دست فراموشیم مده
یا از کنار من به خموشی گذر مکن
یا در نهان امید هم آغوشیم مده
دختر خموش ماند
مردی که می گذشت به سویش نگاه کرد
دختر به خنده گفت:
ای مرد ناشناس توانی خبر دهی
زان آشنا که هیچ نیامد به دیدنم ؟
آن مرد خنده کرد و شتابان جواب داد
آن آشنا منم
چراغ خرمنی از دور پیداست
شب مهتاب ، در آن سوی جاده
صدای پر طنین سم اسبی
شود هر لحظه در صحرا زیاده
درختانند با بادی به نجوا
سر از مستی به گوش هم نهاده
کنار جاده ها مسکن گزیده
سیاهیشان چو دزدان پیاده
غریو دوردست آبشاری
چو بانگ مست خیزد بی اراده
نمای قریه در تاریکی شب
چو کندوییست بر پهلو فتاده
به طاق کلبه هایش پرتو ماه
تو گویی طاقه ی دیبا گشاده
به چشم آید رخ دهقان پیری
که زیر نور فانوس ایستاده
نمایان کرده نور صورتی رنگ
خطوطی را در آن سیمای ساده
خطوطی را که جای پای غم هاست
غم شبها و اشک صبحدم هاست
چو برخیزند مرغان بیابان
ز روی سیم ها در رهگذرها
درخشد سیم ها در نور مهتاب
چنان برق مجسم در نظر ها
صدای محو آوازی از آن دور
نهد تا لحظه ای از خود اثرها
طنین افکن شود در شام خاموش
ز سیاحی غریب آرد خبرها
دمد پاتی کنان دهقان فرتوت
غباری تیره در کوه وکمرها
غباری چون بخار گرم آهک
و یا دودی که خیزد از شررها
جدا سازد نسیمی گندم از کاه
براند کاه و بردارد ثمرها
نهد در یک طرف تلی ز گندم
دهد رجحانش از زردی به زرها
برآید چون غبار از ریزش کاه
صدایی نرمتر از بانگ پرها
برد بادی در آن خاموشی شب
ز خرمن ها ، سرود برزگرها
بهم ریزد سکوت شب سرانجام
ز آهنگی نشاط انگیز و آرام
صفیر داس دهقانان شبخیز
هیاهو می کند در کشتزاران
ز رقص خوشه موج افتد به خرمن
چنان کز بادها در چشمه ساران
به گندم زار ها تابیده مهتاب
چو بارانی که بارد در بهاران
سرود چند دهقان دروگر
درآمیزد به بانگ جویباران
طنین مبهم زنگ شترها
به گوش آید هماهنگ قطاران
سواد قلعه ای ویران غمگین
به دل جا داده راز روزگاران
ز هم پاشیده چون دودی غم آلود
سیاهی های موهوم چناران
رسد عطر خیال انگیز صحرا
به کنه خاطرات رهگذاران
مکان گیرد در آن گنجینه ی راز
چو در گنج نهان ، انبوه ماران
به گوش آید هنوز از خرمنی دور
صدای گفتگوی آبیاران
زند چشمک دو اختر بر سر کوه
در اعماق سیاهی های انبوه
زمین به ناخن باران ها
تن پر آبله می خارید
به آسمان نظر افکندم
هنوز یکسره می بارید
شب از سپیده نهان می داشت
تلاش لحظه ی آخر را
ز پشت شاخه ی مو دیدم
کبوتران مسافر را
هنوز از نم پرهاشان
حریر نرم هوا تر بود
هزار قطره به خاک افتاد
هزار چشم کبوتر بود
۲
نسیم ظهر خزان ، آرام
چو بال مرغ صدا می کرد
هوا ، سرود کلاغان را
به بام شهر ، رها می کرد
به زیر ابر مسین ، خورشید
سر از ملال ، به بالین داشت
ز نور مفرغی اش ، آفاق
لعاب ظرف سفالین داشت
چو قارچ های سفید از جوی
حباب ها همه پیدا شد
چو قارچ های سیه در کوی
هزار چتر سیه وا شد
۳
غروب ، گرد بلا پاشید
به شاخه ها تب مرگ افتاد
به زیر هر قدم باران
هزار لاشه ی برگ افتاد
افق در آن شب ابر آلود
به رنگ تفته ی آهن بود
ستاره ها همگی خاموش
دریچه ها همه روشن بود
به کوچه ها نظر افکندم
هنوز کفش کسی جز من
به خاک ، سینه نمی مالید
نسیم کولی سرگردان
کنار کالبد هر برگ
غریب و غمزده می نالید
مهتاب رو به ساحل مغرب نهاده بود
در خلوت اتاق به جز من کسی نبود
قلب سیاه ساعت شماطه می تپید
شب می گذشت و لحظه ی میعاد می رسید
ناگه صدای دور سگی در فضا شکست
ازپشت قاب پنجره ، برق تلنگری
بر شیشه ی کبود ترک خورده نقش بست
ساعت ز کار خویش فرو ماند و گوش داد
آونگ او چو مردمک چشم مردگان
از گردش ایستاد
در پشت من ، دهان دری نیمه باز شد
نوری سفید ، همچو غبار گچ از هوا
در خوابگاه ریخت
آنگه صدای لغزش پایی به روی فرش
تار سکوت را چو نخی بی صدا گسیخت
من میهمان هر شبه ام را شناختم
اما هنوز طاقت برگشتنم نبود
قلبم درون سینه ی تاریک می تپید
نور از شکاف پنجره چون موم می چکید
ناگه دو دست سوخته ی استخوان نما
از پشت ، بر خمیدگی شانه ام نشست
برگشتم از هراس
این روح ناشناس
روحی که چون شمایل شوم گذشتگان
در زیر روشنایی ماه ایستاده بود
صورت نداشت ، لیک لبی چون شکاف زخم
تا زیر گوش های درازش کشیده داشت
خندید و بیم خنده ی او در دلم نشست
فریاد من چو زوزه ی سگ در گلو شکست
تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم !
چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم
صدا در سینه ام چون آه می لرزد
چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
قلم در دست من بیگاه می لرزد
نمی دانم چه باید گفت
نمی دانم چه باید کرد
به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین
سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
چنین گفتم در آن نامه :
ـ (( ...اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر به سر باشد دبیرم
هوا باشد دوات و شب سیاهی
حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوی من به دلبر
به جان من که ننویسند نیمی
مرا در هجر ننمابد بیمی ... ))
من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
ولی امروز می دانم :
نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
دوات شب نمی آید به کار من
نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من
حریر گونه ام را نامه خواهم کرد
سر مژگان خود را خامه خواهم کرد
حروف از اشک خواهم ساخت
مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت
تهی کن جام را ای ساقی مست
که امشب میل جام دیگرم نیست
مرا از سوز ساز و خنده ی می
چه حاصل ؟ زانکه شوری در سرم نیست
خوش آن شب ها ، خوش آن شب های مستی
که با او داشتم خوش داستان ها
شرابم شعله می زد در دل جام
در آن می سوخت عکس آسمان ها
خوش آن شب ها که مست از دیدن او
هوایی در دلم بیدار می شد
لبش چون جام سرخ از بوسه ای چند
لبالب می شد و سرشار می شد
چو از گیسوی او می آمدم یاد
سرودی تازه برمی خاست از چنگ
به دستم تارهای موی او بود
به چنگم ناله های این دل تنگ
نگاه خنده آمیزش در آن چشم
به لطف نوش خند صبح می ماند
مرا گاهی به شوق از دست می برد
مرا گاهی به ناز از خویش می راند
سرودم بود و شور نغمه ام بود
که چشمانش نوید زندگی داشت
در آن شب های ژرف پر ستاره
چو چشم بخت من تابندگی داشت
کنون او رفت و شور نغمه ام رفت
از آن آتش به جز خاکسترم نیست
تهی کن جام را ای ساقی مست
که دیگر ، میل جام دیگرم نیست
سلام اپم[گل]
سلام الان میام
سلام
خوشحال میشم به وبلاگ من سری بزنید، و منو از نظراتتون بهره مند کنید، و اگه موافق باشین تبادل لینک داشته باشیم.
http://parssfa.blogfa.com/
سلام
با کمال میل
باعث خوشحالیه
سلام خوبید؟ سایتون سنگین شده
سلام عمو
گمونم از پرخوریه باید رژیم بدمش
سفید صورت برفیت
تنت برفی تر از اونه
همه تقویمای دنیا
میگن اسمت زمستونه
ته پاییز رنگارنگ
که وقت خواب گلدوناست
شب برگشتنت هرسال
شب طولانی یلداست
شب و شومینه و شاعر
کنار پنجره تنها
یه فنجون قهوه تلخ و
یه تصویر از تن رویا
میای وقتی که برگای
درختا فرش راهتشن
تموم قلبایه خسته
زیر چتر تو عاشقشن
هنوزم زیر بام شهر
میونه ذهن هر خونه
هوادار هوای تو
چه بی حد و فراوونه
هوادار شب برفی
شب دلتنگی عاشق
شب یخ بستن برکه
زیر بی وزنیه قایق
تو دستات برف و بارون و
شبای سرد و پر سوزه
ته دنیای تو اما
بهار و عید نوروزه
شب و شومینه و شاعر
کنار پنجره تنها
یه فنجون قهوه تلخ و
یه تصویر از تن رویا
((مجتبی هلالیان)) [گل]
وجدان که نباشد هر کس خدایی میکند
اینجا آدمها رانندگی بلد نیستند
ولی ماهرانه دورت میزنند
و هیچکس جریمه شان نمی کند.
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین .
زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است
هزاران هزار سال است
یک شاخه گل
تاریخ پنهان دوستت دارم
را حمل می کند
پر می کشند
پرنده های پرده ی قلمکار
دستت که روی بالشم باشد
خوابهایم خوشبو می شوند
عریانی پاهایت به تن تبدار زمین
تقدسی دوباره می بخشد
عشق را زیر بالشت پنهان نکن
جاذبه روز وشب یکسان است
دستهایم شال کشمیر
ببند دور کمرت
دستهایت
شال سرخ بر گردنم
انگشتانت واژه هارا عمیق می کنند
میان هرم دو بازدم
بوی تند نعنا
ومزه ی تلخ سیگار
بادبادکی هستم
بوسه ات
مرا از نیروی جاذبه فارغ می کند
سی و چند سالگی یک زن را هرکسی نمیفهمد....
سی و چند سالگی یک زن یعنی جمع دلفریبی و شیطنت ضرب در وقار و متانت. زن سی و چند ساله را توی یک مهمانی با لباس شب مشکی و موهایی که از پشت سر جمع کرده باید دید، لباس بلندی که گاه روی زمین کشیده میشود، خرامیدنش و گام های شمرده شمرده اش را. زن سی و چند ساله تازه اول پختگی ست، سرشار از هوشی زنانه و زیبایی دوچندان. شبیه نسیم خنکی که عصر یک روز تابستانی روی پوست عرق کرده صورت میوزد، شبیه صدای دل انگیز خوردن باران روی برگها، شبیه هرچه که تو را وارد یک خلسه شورانگیز میکند. زن سی و چند ساله مخدری ست که زندگی را سر حال می آورد. زن سی و چندساله یک نقاشی بی نقص است از مجموعه هر آنچه میشود دریک قاب جمع کرد.....
بی قراری ام برای این است
در سینه ام مردی پرسه می زند
دستش راروی سینه هایم جا میگذارد
زنی هر روزمنتظر است
چون شاه توتهای رسیده جیغ بکشد
ومن هر روز بیقرار تر میشوم
لبانم به طعم خوش دوستتدارم آغشته
وگرمای انگشتانم مرد را مرد می کند
من به نیمه ی کهکشان مینگرم
که در آن سویش عشق را تعبیر میکنی
یک زن کامل میشوم
چیزی برای دهانم بگو
تاکلمه هایم را آب کنم در دهانت،
تا چشمم بتابد روی پوست تنت،
ببین انگشتهایم دارد پیچ میخورد دور هم
چیزی برای دلم بگو؛
کمی از ترکهای زبانت را بچسبان روی زبان تنوری ام،
سوزنی توی ذهنم بزن
تا حرفهایم بریزد رو ی تنت ،
چشمهایم روی صورتت خشک شود...
مرا از واژه های احساسم بگیر.
تا ساده کشفت کنم
بی هیچ تعارفی برای من باش
تا برایت خاص باشم
نه منت دریا را میکشم،نه بیتابی برای جنگل میکنم،
اگر تو به ارتفاع چوبی سقف قناعت داری!
یقین بدان دنیا را درون کلبه ای جا میدهم ،
هیچ جغرافیایی قد آغوش تو جا ندارد
ایکاش تنگتر شود این سرزمین من،
همیشه این تو بودی
می آمدی
وابرهای نارنجی صورتم راکنار میزدی،
حالا نیستی تاریکم،
از دست این خورشید قلابی هم کاری بر نمی آید،
عسل چشمها
و سرخی لبهایم برای شب نشینی کافی نیست!
بگذار باد بیاید حواس روسری ام را پرت کند،
یقه پیراهنم را به بازی بگیرد
تاشعر تازه ام کامل شود... .
گفته بودی گریه آرامم می کند
همه ی رودها
وقتی خود را
از کوه پایین می کشند
آرام می گیرند
من
همه ی کوه ها را پیموده ام
هنوز جاذبه آزارم می دهد
انگار آخرین رودخانه
در من سرازیر شده
هنوز سنگینم
این بار در من
نهنگی خود را به ساحل کشانده است
عزیزم حالا تو بگو:
بگو چه کارکنم ؟
با دلی که مرگ را نمی فهمد...
مــن و تــو کنار دریا فصـــل عاشـــــقونه داشتیم ...
روی هر ســـنگی و مــــوجی گل خاطـــره میکاشــتیم ...
دست به دست هم میرفتیم پابرهنه روی شـــن ها ...
حتی اندازه ی یک غـــــم ٬ فاصــــله نبود بین مــا ...
منو تو قـــصه میگفتیم واسه ماهیای دریــــا ...
تا که از ما یــــاد بگیرن که نزارن همو تنـــــها ...
بیا سیب را با هــــــــم گاز بزنیم... ..
گـــــــــور پدر بهشت....
بهشت من آنجاست کــــــــــــه تورا به آغـــــوش می کشم و.....
ساعت ها در هـــــــــــــرم نفسهایت حبس می شوم...
هواسم باشد
وقتـــــــ بوسیدن به چشمهایت نگاه کنم،
اگر طوفانی بود بدانم باید آنقدر محکم و طولانی بغلتـــــــــــ کنم
که دریا آرام گیرد.
دلم بوسه ای می خواهد
که از فشارش چشمانم سیاهی رود
چقدر این سرگیجه ای که از مستی عشق برمی خیزد
را دوست دارم
طعم سیب می دهد لب هایت
من گناهکارترین حوای روی زمینم
بهشت همین جاست در آغوش "تو"
با لب های ممنوعه ات ....
شبــــــ خوابیـــــدی تو تختتـــ ، هـــی قل می خوریــــــ...!
بعــــد گوشیتـــــو بر مـــی داریـــــ...
مـــی نویســـی خوابــــم نـــمی بره...
ســــرد مــی شـــی، بغضــــ مـــی کنیــــ !
مــی بینـــیــــ هیچکســــ و نــــداری که اینـــــو واسشـــــ بفرستیـــــــ...
گهگاهی که دلم میگیرد با خودم میگویم:
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
به دیاری که پر از دیوار است؟
به امینی که امانت خوار است؟
یا به افسانه ی دوست ؟؟؟
گریه ام میگیرد.
گهگاهی یادم کن ...
نترس ...
تنهایی ام واگیر ندارد....
گاهی
اگر دعایت مستجاب نشد
برو گوشه ای بشین ...
زانو هایت را بغل بگیر
و یک دل سیر گریه کن ...
شاید لازم باشد میان گریه هایت بگویی:
اَللّهُمَّ اغْفِرْلىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ
خدایا ببخش آن گناهم را که دعایم را حبس کرده است...
زندگی همین است
هر خاطره ، غروبی دارد
هر غروبی ، خاطره ای
و ما جایی بینِ امید و انتظار
چشم میکشیم تا روزگار مان بگذرد
گاهی هم فرق نمی کند چگونه
فقط بگذرد.
از عشق فقط خاطره اش باقی ماند
یک زخم که بر پیکره اش باقی ماند
یک شب همه ی اتاق در آتش سوخت
از خانه فقط پنجره اش باقی ماند
باید بروی پخته کنی خامت را
راضی بکنی مخاطب عامت را
ای شعر سپید من خدا رحم کند
این طور که می روی سرانجامت را
لبخند بزن به من کمی قند بده
جانی به اسیرمانده در بند بده
نیم دگر منی در آغوشم کش
اعضاء مرا دوباره پیوند بده
این خاطره های تلخ سر می گردد
این رنج مدام مختصر می گردد
امروز اگر چه درد داریم بدان
یک روز ورق دوباره بر می گردد
فرصت بده تو فکر هم باشیم
فرصت بده دنبال هم باشیم
تقدیر اگه یاری کنه ما رو
شاید بتونیم مال هم باشیم
فرصت بده ، یک بار از اول
با هم ببینیم که چه ها کردیم
اونقدر دلتنگیم و عاشق که
باید مسیرو زود برگردیم !
آینده مون شاید سراسر از
رویای بی اندازه ای باشه
این چشم های رو به روی هم
شاید شروع تازه ای باشه ...
دیگه نباید از کسی ترسید
امیدواری تو نگاه ماست
دیگه نباید غصه خورد وقتی
خونه نشسته چش به راه ماست
سلام
نیرویی است که زندگی شما را شکل می دهد
این نیرو است که تعیین می کند چه کارهایی از نظر شما ممکن، یا غیر ممکن است
از چه چیزهایی اجتناب کنید، چگونه فکر کنید و چه واکنش هایی نشان دهید
این نیرو، عقیده ای است که درباره هویت خود دارید...
آنتونی رابیز
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
وسعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سن… که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم.
مدتی ست که از زود و روز و هنوز می ترسم
می ترسم سقوط کنم و نگفته باشم
پرنده ای در چهره ات پرواز می کند
و نفهمیده باشم
با چشمانت چه می کنی
که در عمق سیاهی برق می زنند . . .
چقد دلتنگ اون روزای خوبم
همون روزا که خواب هر شبم شد
دلم تنگه واسه تکرار اسمت
همون اسمی که ذکرِ رو لبم شد
همون روزا که با تکرار اسمت
تموم خستگی ها رنگ می باخت
همون جایی که با هم بودنامون
یه دنیا خاطره هر روز می ساخت
یه روزا تو دلم آشوب و آتیش
یه روزا با تو آرامش چشیدم
یه وقتایی برای دیدن تو
یه عالم نقشه ی شیرین کشیدم
مثل یک رهگذر گذشت.
بی آنکه حتی نگاهی کند.
کسی (...) می گفت:
"دنبال حقیقت می گرده."
می گفت: "گم شده و نمی دونه کیه یا حتی چیه."
این سرنوشت محتوم او بود.
اینکه با هیچکس نبود.
هیچکس با او نبود.
هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام میشود
کوهستانهایی که قیام کردهاند
تا آمدنت را پیش از همگان ببینند.
اقیانوسها که کف بر لب میغرند و
به جویبار تو راهی ندارند.
باد و هوا که در اندیشهاند
چرا انسان نیستند تا با تو سخن بگویند
و تو سوسن خاموش!
همه چیزت را در ظرفی گذاشته
به من دادهای
تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم
همه چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام میشود
جز نامم.
64538