زنانگی ام را
دارم ازدست میدهم
دیگر نمیتوانم
همزمان
هم شجریان گوش کنم
هم غذابپزم
هم شعربگویم
وهم وقتی به فرزندم میگویم جااااان
به تو فکر کنم
لابلای حجم نفس گیر نبودنت
سالهاست دوام آورده ام
خم به ابرو نیاورده ام
ولی
نبودنت دارد کار خودش را میکند
من
دارم قالب تهی میکنم،
دارم کمر خم میکنم،
انگار دارم مرد می شوم،
مرد...
برو اماااااااااااااااااااااااااااا
پی خواهی برد
شرط بلاغ ممنون خواهری من...
والا نمیدونم تا معرفی نکنی
شادی خانوم
یه نفر که براش سنگ تموم می زاری
کامنت میزاری
تو لینکات نیست خوش می گذره بهت
خودت ببین کی را رانداری و میری خخخخخخخخخخخخخخخ
سلام جناب ناشناس
بیست سوالی طرح میکنی دوست من
نمیدونم والابرا تموم دوستانی که کامنت میزارن برام به تعداد کامنتاشون مزاحمشون میشم
شما خودتو معرفی کن عزیز من تا بیارمت تو لینکام اگه نیستی
منکه با این گوشی نمیتونم برم چک کنم
عجب دخمل قشنگی!خدایا قسمت ما کن
انشالله
خواستم بنویسم دیدم قلم ندارم ..
پری از کبوتر چیدم دیدم کاغذ ندارم ....
برگی از درخت چیدم دیدم جوهر ندارم ....
با خون خود نوشتم که خیلی وبلاگتون رو دوس دارم لایک
سلام .. خوشحال میشم به وبلاگ من سر بزنین ....... اگه با تبادل لینک هم موافق بودین خبرم کنین ...
عالی
سلام
به روی چشمم
باعث خوشحالیه دوست من
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم.[گل][گل]
ای مهربان دور
اکنون که بر دو
سوی جهان ایستاده ایم
آیا تو را به خواب توانم دید ؟
یا در پگاه روشن بیداری
چون سایه در کنار تو خواهم خفت ؟
آیا دوباره ، نام عزیزت را
در اوج لحظه های شگفت یگانگی
نجوا کنان به گوش تو خواهم گفت ؟
ای کاش در سیاهی آن شب که با تو رفت
از بوی گیسوان تو
می مردم
کاش آن شب از کرانه ی آغوشت
یکسر به بیکرانی پرتاب می شدم.
.............سلام.................
سلام
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است
نگاه می کنم از هر طرف سوار تویی
نشسته یک تنه بر صدرِ روزگار تویی
هزار لحظه گذشت و هزار لحظه دلم
به سینه سر زد و ... دیوانه را قرار تویی
تو را ندارم و دلتنگم و ... دلم قرص است
که انتهای خوشِ صبر و انتظار تویی
خزان اگرچه شکسته ست شاخه هامان را
بیا پرستو جان، مژده ی بهار تویی
بخوان به نام گل سرخ، عاشقانه بخوان
بخوان که سایه و سیمین و شهریار تویی
به رغمِ ابر سیه جامه روشنایی هست
که آفتابِ بلندِ طلایه دار تویی
به اعتبارِ تو امید تازه خواهد شد
در این زمانه ی بی مایه اعتبار تویی
اگرچه بخت به من پشت کرده باکی نیست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
«جویا معروفی»
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم؟
من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟
«سید حسن حسینی»
شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم
که چون شب بو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم
مرا چون آینه هر کس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یکرنگم
شبی در گوشه ی محراب قدری «ربّنا» خواندم
همان یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم
اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده ام یک عمر دنیا را به آهنگم
به خاطر بسپریدم دشمنان چون «نام من عشق است»
فراموشم کنید ای دوستان من مایه ی ننگم
مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
«علیرضا بدیع»
با من از شعر نگو
از خودت حرف بزن
دلتنگِ حرف های معمولی ام
اینکه حالت خوب است؟
اینکه سرما نخورده ای؟
اینکه زود برگرد!
مواظب خودت باش!
دلتنگ همین حرف های معمولی ام ...
«منوچهر آتشی»
دل من تنگِ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست
سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی
من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم
بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی
غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی
حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟
نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگِ تو شد، کاش که پیدا بشوی
سلام و درود آپم ///
درود آپم .
سلام
ممنون الان میام
ز غمت دوباره امشب به غزل پناه بردم،
تو ببین ،که این شکایت به سراغ ماه بردم .
چو غمت به خانه اى دل به زیاد تنگ امد،
من بیهنر تو بنگر به هجای آه بردم .
من از این ستاره زاران ،که به شب همی کند ناز،
به یقین رسیدم آخر ،که مهم به چاه بردم .
به همان نگاه اول ،که به شهر عشق میبرد،
که به عمر خویش آن را چو دوای راه بردم .
شب غم دراز باشد ،چه کنم ،چه چاره سازم؟
ک به شوق وصل رویت دل بیگناه بردم .
تو بگو ز خلوت ما ،که صدای تک - تکشرا،
به صدای هیق - هیق خود به چه اشتباه بردم .
تو گرم به عشق بازى دل خود برنده دانی،
مگرم خبر نداری که گهی و گاه بردم؟
تو بیا به جشن نوروز ،ز غرور خویش بگزر،
و بگو ،که عقل و هوش را به همین نگاه بردم .
بچه ها عشق قشنــگ است ولـی
سهم عاشق دل تنــگ است ولـی
بین معشـــوقه و عاشــــق گه گـاه
زندگی صحنه ی جنــگ است ولـی
دل معشـــــوقه و عاشـــــق با هـم
مثل آیینـــــه و سنــــگ است ولـی
با سیــــاهی و سفیــــــدی ترکیـب
عشق یعنی که دو رنگ است ولی
درد بسیــــار شکســــت عشقـــی
بدتـــــــر از زخم پلنــــگ است ولـی
دوستــــــانم همه تان می دانیــــــد
عشق بی زور تفنـــــگ اسـت ولـی
خودمـــــــانیم بـــــــــدون این عشـق
کـــــــار دنیا همه لنــــگ است ولـی
بچه ها بـا همــــه ی ایـــــن اوصــاف
بخـــــدا عشق قشنــــگ است ولی
عاشقان بــــــهار در راه است
پاییـــــز بی قــرار در راه است
وعده ی ما زیـر آســمان کبود
فـــــصل انتـــــظار در راه است
دل تــــرک می خورد پایــــــــیز
سرخی انـــــــــار در راه است
می کشــــد مـــــا را به جنون
اسب بی ســـوار در راه است
بوی خوب خــــاک نــــم خورده
بارش گـــه گـــدار در راه است
دل سپردن به خش خش برگ
لـــرزش چنــــــــار در راه است
هــــا نکردن به دست یـــکدیگر
ســـردی روزگـــــار در راه است
خستـــــه از تمـــام سردی ها
عابــــر بی قطـــار در راه است
بغــض مــــــانده ای در حــــلق
مـــــــادر هـــــــوار در راه است
بــــــــی صـــــدا نبایـــد مانــــد
خــــالــــی نـــــوار در راه است
پادشــــــاه فصل هـــــای سال *
پاییـــــز بی قــــرار در راه است
غروب این حوالی را تـو بـاور می کنی یـا نـه؟!
غم و درد اهالـی را تـو بـاور می کنـی یـا نـه؟!
تمـام زندگـی مـان را سکـوتـی تلـخ پـر کـرده
خیابان های خالی را تـو بـاور می کنی یـا نـه؟!
کویر داغ و بی باران ، بر این جا سایـه گسـترده
هجـوم خشک سالی را تو بـاور می کنی یا نه؟!
نفس در سینه می گیرد، دل این جا زود می میرد
و مـرگ احـتمـالی را تو بـاور می کنـی یا نه ؟!
دراین تاریکی و وحشت ، سیاهی های بی پایان
وجـود یک زلالـی را تـو بـاور می کنی یا نه ؟!
***
" نگـاه سـبـز تـو آخـر مـرا آبـاد مـی سـازد "
بگو این خوش خیالی را تو باور می کنی یا نه؟!
فقط از این همه، اما بیا فرار کنیم
برای دفعه اول نگو چکار کنیم
بدون هیچ دلیلی که منطقی هم نیست
برای داشتن هم، بیا قمار کنیم
گذشته رفت و امروز می رود، فردا
نیامده است به قولش چه اعتبار کنیم
قبول کن! خداگونه مال هم هستیم
چه باعثش شده خود را که استتار کنیم؟
هدف نشانه ی این بود تا به هم برسیم
وعشق تیر خلاصش، که افتخار کنیم
برای اوج رسیدن از این قفس باید
دو بالِ پر زدنِ واجب اختیار کنیم
.....
ماهِ من وقت دل بریدن نیست مات شد بی تو آسمان برگرد
رفتنت لحظه لحظه ویرانی است بودنت عمر جاودان برگرد
بی تو این سایه های دهشتناک قصد جان می کنند هرلحظه
دور؛ دورِ غم و پریشانی است سوختم تا عمیق جان برگرد
می زند برسرم که برخیزم شانه خالی کنم از این اندوه
بر سرم سقف زندگی ای دوست بی تو آوار شد نمان برگرد
دوستانم ملامتم کردند دشمنانم به شوق رقصیدند
بی گمان عشق را نمی فهمند ای تو بالاتر از گمان برگرد
سینه سرشار درد شد باری بر نمی آید از کسی کاری
پوچ شد نزد من جهان آری ای تو هم جان و هم جهان برگرد
با کدامین بهانه ها امروز زیستن باورم شود بی تو؟!
مرگ هم مثل آب خوردن شد ؛ فارغ از حرف این و آن برگرد!
می نویسم غزل و می دانم داستانم عقیم خواهد ماند
آخر داستان که می میرم ؛ عاشقم باش و قهرمان برگرد.
خیلیghashangقشنگkheyliبود
به منم سررربزززن
ممنونم از نگاهتون .....
خواهش میشه دوست عزیز وظیفه بود
در این شبــهای بـــارانی غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی
بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می آیـــــی
به احســــاست قســــــم یــــک شب
دلم می میرد از حسرت
و من اهسته میگویم :
تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـــیـــایــــی …..
سلام و درود ب کلبه شعرم دعوتید ..
سلام برشما دوست عزیز
ممنونم از دعوتت
می روی سفر ! برو، ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که رو به نور کرد
می روی، ولی به ما بگو
راه این سفر چه جوری است؟
از دم حیاط خانه ات
تا حیاط خلوت خدا
چند سال نوری است؟
راستی چرا مسیر این سفر
روی نقشه نیست؟
شاید اسم این سفر که می روی
زندگی ست!...
این سماور جوش است
پس چرا می گفتی
دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن
دستهایت
سینی نقره نور
اشکهایم
استکان های بلور
کاش استکان هایم را
توی سینی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی
خنده هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجان دلم
چایی داغ بریز
..اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.
گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن. شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانهام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم. گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و ...
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم، بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بیآن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکهای برای خودش دوخته است.
به اینجا که میرسم، ناامید میشوم، آنقدر که میخواهم همة سرازیری جهنم را یکریز بدوم. اما فرشتهای دستم را میگیرد و میگوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من میدهد و میرود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است
سلام و عرض ارادت
خدمت همشهری گلم
سلام عمو چطورین؟
ممنووووووون
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
باور نداشتـم که چنین واگذاریم
در موج خیز حادثه تنهـا گذاریم
آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گـهر زا گذاریم
چون سبزه دمیده به صحرای دور دست
بختم نداد ره که به سر پا گذاریم
خونم خورند با همه گردنکشی کسان
گر در بساط غیر، چو مینــا گذاریم...
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو ، وطن نیز نام و نشان ندارد
ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم...
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم...
تو و آن الفت دیرین ،من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی ، به خدا باده فروشم...
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
چه رفت بر زبان مرا؟
که شرم باد از آن مرا!
به یک دل و به یک زبان،
دوگانگی چرا کنم؟
ز عمر، سهم بیشتر
ریا نکرده شد به سر
بدین که مانده مختصر،
دگر چرا ریا کنم؟..
سلام خیلی زیبا بود.
سلام آق مدیر

ممنونم ازقوت قلب و حضور گرمت
خیلی خوشحال شدم
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا
منونم از تذکرت گلم ... درستش کردم...
مرسی عزیزم
قربونت خانومی
شعرهایم را نثارت میکنم
تا که دنیا را پر از گندم کنی
نانوا می باش و ساقی همزمان
تا مبادا زندگی را گم کنی
دیدمت با دیگری خلوت گرمی داری
کینه در قلب من و عشق در او میکاری
باورم نیست که میثاق شکستی آخر
گرچه رفتی نرود یاد تو هرگز از سر
از همان غروب دلگیر که رفتی ز برم
کاسه های اشک و خون بود دو چشمان ترم
یخ زده زندگیم تیره شده هر روزم
دو سه سالست که پوج و بی هدف میسوزم
خودکشی از غم عشقت آخر این دنیاست
شوق دیدار تو در خواب ابد هم زیباست
خداوندا
از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام و
کسی را دوست می دارم
می گویند:فراموشش کن
پروردگارا
به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم .
دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم .
بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم .
مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند
با سلام و احترام
دلا فرزانگی کردن مهم است
چگونه زندگی کردن مهم است...
دلا این زندگی جز یک سفر نیست
گذرگاه است و راهش بی خطر نیست...
چو خواهی با صفا باشی و صادق
به جز راه خدا راهی دگر نیست...
غم بیچارگان خوردن مهم است
دلی از خود نیازردن مهم است...
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است!!
دلا با نفس جنگیدن مهم است
عیوب خویش را دیدن مهم است...
خطا باشد ز مردم عیب جویی
خطای خلق بخشیدن مهم است...
دلا درد اشنا بودن مهم است
به مردم عشق ورزیدن مهم است...
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است.
hastimo.blogfa.com
سلام ヅ
خوبین؟!
یه خواهش داشتم.
میشه بیاین به وبلاگم و تولد داداشمو بهش تبریک بگین!!؟✒✏
منتظرتونم.✌
✌y✌
سلام
ممنونم بله. حتما
گمشده این نسل،اعتماد است نه اعتقاد
اما افسوس
نه بر اعتماد ،اعتقادیست
و نه بر اعتقاد، اعتماد
سلام ب شادی خانوم عزیز
دو سالی تو دنیای مجازی یه دوست بودیم
شما برام شخص جالبی بودین و خاص که با سن تون تو وبلاگ و اینا کلا جالب بودین و من چیزای زیادی ازتون یاد گرفتم همینطور یه همشهری
راستیتش این بار اومدم برای همیشه برم
ارزوی موفقیت دارم براتون شاد باشید
راستی ممنون میشم ب اخرین پستمم نگاهی بندازید
خدانگهدار
سلام علی آقای گل
خواهش میکنم گل پسرمحبت داری
چرا؟؟؟
حتما میام
شادی به ظاهر، منتها از درد لبریزی
اردیبهشتی هم که باشی اهل پاییزی ...
وقتی نگاهم می کنی از عمقِ تنهایی
داری نمک بر زخم یک دیوانه می ریزی
درمانده ام، درمان دردت را نمی دانم
شرمنده ام، قابل ندارم چیز ناچیزی
ای کاش لختی چوبِ رختِ خلوتت باشم
تنهایی ات را روی دوش من بیاویزی
«من» سیصد و سالی است در چشمان تو گم شد
شاید از این خواب هزاران ساله برخیزی
اما تو خوابت برده و حتی درون خواب
هر وقت می بینم تو را، با غم گلاویزی
دنیا به کام هیچ کس شیرین نخواهد ماند
ای بیستون بی شک تو هم یک روز می ریزی
ناف تو را با درد از روز ازل بستند
اردیبهشتی هم که باشی اهل پاییزی
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»
کوریم و نمی بینیم، ورنه همه بیماریم!
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست!
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم ...
ما خویش ندانستیم، بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم!
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم ...
دلتنگی مضاعف ...
یعنی ...
غروب باشد و ...
دلتنگی باشد و ...
او نباشد و ...
تو ...
جای او هم ...
به تماشای غروب نشسته باشی ...
هوای خونه دلگیره خدایی
بیرون بارون میاد پس تو کجایی؟
کنار کوچه امشب گریه کردیم
من و دلتنگی و بارون، سه تایی ...