شنیده بودم قلب هر کس
به اندازه مشت گره کرده اش است...
مشت میکنم...
و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام...
دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می کنم...
چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم!
در عجبم از این کوچک نحیف! که چه به روزم آورده!
وقتی تنگ می شود...
می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم!
وقتی می شکند...
چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می کند!
وقتی که می خواهد و نمی تواند...
موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم...
در عجبم از این کوچک نحیف
غرق چشم شدن خیلی جالبه..
ممنون شادی جان
قربونت عزیزم
اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است
اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آورد
پس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند . . .
شعری نخواهم نوشت
…………. شمع را
برای تولدت روشن میکنم
و پرهایم را طواف میدهم
[لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند]
سلام و عرض ادب
شما بزرگوار دعوتین به جشن تولد شایسته جون
سلام.
بسیار زیبا.
خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنی.
سلام
خیلی ممنونم
باکمال میل
سلام شما خوبین ؟؟؟ خسته نباشین هنوز که وبتون مثل همیشه قشنگ و ادامه داره مطالب زیباتون خدا کنه همیشه همینجور نگهش دارین و همین جوری بمونه واستون
سلام نیما خان
ممنونم دوست من
مرسی از حضورت
آنجا که " زن " بودن
" گناه " یست
که باید پوشانده شود
ببین باد
چه عاشقانه
" جهنمی " می شود ...!
ســـ ــینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
کاش بودی و دلم تنها نبود
تا اسیر غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا برای قلب من
زندگی اینگونه بی معنا نبود
چشمه ی چشمای تو دریای اب
چشمای خسته من دنبال خواب
با خیال تو شبا چشم من خواب نمیره
برق اون چشمای مست دیگه از یاد نمیره
دیدم کوچه ی تنگیست که چراغش چشم است
چشم ما گوش بود و عقل ما حرف سرکوچه و بازار
*
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند
*
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشکتمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
گل ناز . . .
گل نازم
تو با من مهربون باش
واسه چشمام پل رنگین کمون باش
اسیر باد و بارونم شب و روز
گل این باغ بی نام و نشون باش
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش
***********************
گل ناز آسمونم بی ستاره است
مثه ابرا دل من پاره پاره ست
دوباره عطر تو پیچیده در باد
نفس امشب برام عمر دوباره است
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش
***********************
گل نازم بگو بارون بباره
که چشماتو به یاد من میاره
تماشای تو زیر عطر بارون
چه با من می کنه امشب دوباره
شب و تنهایی و ماه و ستاره
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش
***********************
آه ...
گل ناز
گل ناز
گل ناز
دست خواهش کودکانه ام قد می کشد تا ساقه ات
سلام
خوبی
خوشی
سلامتی
کم پیدایید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام عمو
خوبم ممنونم شرمنده سفر بودم
نـــازش را
مــــن کــشــیـدم ،
قـــــــــــاب کرد و
به دیگری فـــروخــــــت ...!!
....................
سلام .وقت بخیر .دوس داشتی و وقت داشتی سربزن بهم[
سلام
به روچشمم وبا کمال میل
سسسسسسلام دیگه به وب ما سر نمیزنید!!!!!؟؟؟؟چرا؟
سلام آقا نیما
شرمنده چون با گوشی میام باید از رو نظراتی که بچه ها میدن بیام وبشون
اینه که تا نیای آدرس وبتو نذاری نمیتونم بیام پیشت. دوست من
مرسی از حضورت گل پسر
[گل] [گل] [گل] [گل] [گل]
بَر خاک بِخواب، نازنین تَختی نیست
آواره شدن حِکایتِ سَختی نیست
از پاکی اشک های خود فَهمیدم
لَبخَند، هَمیشه رازِ خوشبختی نیست
[گل] [گل] [گل] [گل] [گل]
بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم
پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه ی عمر و همین جا بنشینم
ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم
تت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
دوست می دارم
دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکارایشان میکنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم
دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان
کاین سیه کاری بهموی نقره افشان میکنم
سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترنآتش فروزان میکنم
دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم
این من و این دامن و این مستی آغوش تو
تا چه مستوری منآلوده دامان میکنم
دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای
نعمت وصل تورا اینگونه کفران میکنم
ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق
در وجودتخویش را چون قطره ویران میکنم
تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه
اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم
زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است
هرچه میخواهی بگو آن میکنم آنمیکنم
زلف پرپیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم
غنچه ی صبرم شکوفا می شود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم
قصه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم
در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست
کامبخشی مهربان کو تا سخنسازش کنم
پرده ی شرمی به رخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم
خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم
چون غباری نرم، دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم
من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم
سیمین بهبهانی
اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا
عزیز می شمرم عشق یادگار ترا
در این خزان جدایی به بوی خاطره ها
شکفته می کنم از نو به دل بهار ترا
زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت
حدیث سستی قول تو و قرار ترا
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل
منی که داده ام از دست اختیار ترا
شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
به سینه چون گل عشقت نمی توانم زد
به دیده می شکنم خارِ انتظار ترا
چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم
سبک برایم و گیرم ره دیار ترا
همان فریفته سیمین با وفای توأم
اگر چه باز نبینم به خود کنار ترا
مگر هنوز به خاطر ، تو را خیال من است
که هر کجا به زبان تو شرح حال من است ؟
عجب ز اینه ی قلب تو ، که در آن نقش
ز بعد رفتن من ، باز هم خیال من است
رضا و مهر تو نارم که جام زهر فراق
برابر تو ، به از شربت وصال من است
رسید شعر تو و گوشم آشنایی داشت
به نغمه یی که ز مرغ شکسته بال من است
اگرچه سوخت چو پروانه بال تو ای دوست
چو شمع سوخته تا صبح نیز حال من است
شنیده ام که ز دوری ، هنوز رنجوری
اگر چه رنج و غمت مایه ی ملال من است
ولی نهفته نماند که ضمن دلتنگی
خوشم که باز به خاطر ، تو را خیال من است
باز هم
بیا بیا که به سر، باز هم هوای تو دارم
به سر هوای تو دارم، به دل وفای تو دارم
مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم
چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود، داغ از جفای تو دارم
بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم
شکایت از تو ندارم، که از خدای تو دارم
به هجر کرده دلم خو ، طمع ز وصل بریدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم
به خامشی هوس سوختن، چو شمع نمودم
به زندگی طلب مردن از برای تو دارم
خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت
عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم
به دام من، دل شیران شرزه بود فتاده
غزال من! چه شد اکنون که سر به پای تو دارم؟
نکرد رحم به من گرچه دید تشنه ی وصلم
همیشه این گله زان لعل جانفزای تو دارم
دلم ز غم پر و جامم ز باده، جای تو خالی
که بنگری که چه همصحبتی به جای تو دارم
به پیشت ار چه خموشم، ولیکن از تو چه پنهان
که با خیال تو گفتار در خفای تو دارم
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
شاه ِهمه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
کاش من هم همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم
تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر
کاش چون آیینه، بر صورت غباری داشتم
ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم
شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم
خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم
نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم
محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم
تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم
پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم
آه «سیمین» حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم
سیمین بهبهانی
گر بوسه می خواهی
گر بوسه می خواهی بیا یک نه دو صد بستان برو
اینجا تن بیجان بیا زینجا سراپا جان برو
صد بوسه ی تر بخشمت از بوسه بهتر بخشمت
اما ز چشم دشمنان پنهان بیا پنهان برو
هرگز مپرس از راز من زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده،جان چیست؟بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری از جان پی فرمان برو
امشب چو چشم روشنم سر میکشد جان از تنم
جان برون از تن منم خامش بیا سوزان برو
بنگر که راز حق شدم زیبائی مطلق شدم
در چهره ی "سیمین"نگر با جلوه ی جانان برو
سال ها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست می داری؟»
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمی دارم!»
ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام
ناله ها را شکسته در دل تنگ
تا تپش های دل نهان ماند
سینه ی خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود
«دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری...»
شگفتا که از مرگ میهراسیم ولی آرزوی خفتن و رویاهای زیبا را داریم.جبران خلیل جبران
سلام
وبتون واقعن عاالیه
ممنون میشم ب وبم سر بزنید و همچنین اگه برای تبادل لینک موافق بودید اطلاع بدید
سلام عسل جان
ممنونم عزیزم
باعث خوشحالیه گلم
این آدَمــــ هآ….
بِِـــِهِشان لُطف می کُنی و گـــِرِِه از کآرشـِان بآز می کُـــنی٬
دَر نَـــهآیـَت می گویـــَند :
بـَنده خُـــدا خِــــیلی سآده ست٬ رآحَــت سواری مــی ده.
خاطره ی تو را می نوشم
رها میشوم از خودم
درونم رویایی شکل میگیرد
رنگین به رنگین کمان مهر تو
از سر انگشتان قلبم زندگی می چکد
زمین ترک خورده احساسم آماده ی باروری
هوایت را در آغوش می گیرم
به خواب میروم.....
یقین دارم صبح که بشود
آبستن هزاران " کاش" خواهم بود
شرمنده کامنت خودتو میزارم کمبود کامنت
فتم به کلیسیای ترسا و یهود
دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود
با یاد وصال تو به بتخانه شدم
تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود
ابوسعید ابوالخیر
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
پروانه نیستم اما
سالهاست دور خودم میچرخم وُ
میسوزم.
رفتنَت در من
شمعی روشن کرده است انگار!
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند...
عجب هوایی داری!
هوایت که به سرم میزند ،
دیگر در هیچ هوایی نمیتوانم نفس بکشم!!
عحب نفس گیر است هوای دور از تو بودن !!!
تابلو ؛ نقاش را ثروتمند کرد.
شعر شاعر، به چند زبان ترجمه شد.
کارگردان جایزه ها را درو کرد...
و هنوز سر همان چهار راه، واکس میزند
کودکی که بهترین سوژه بود!
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده با چشمان تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی درجهان رسوا شدن
عشق یعنی سُست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن با ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
و رها در من و من محو سراپای توام
تو همه عمر من و من همه دنیای توام
دل و جان تو گرفتار نگاه من و من
بس پریشان رخ و صورت زیبای توام
دلم از شوق تو لبریز و تو دیوانه من
ای تو دیوانه من، عاشق و شیدای توام
دل تو صید کمند خم ابروی من است
من که مجنون تو و واله لیلای توام
نروم لحظه ای از خواب و خیال تو عزیز
من دمادم همه وقت غرقه رویای توام
تو گل باغ من و مرغ هوایم شده ای
من دلباخته نیز ماهی دریای توام...
یک روز ، یک جایی ، ناگهان ، این اتفاق برایِ ما میافتد
کتاب مان را میبندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم
شمارهای را که گرفته ایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم
ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنیم
همانطور که در خیابان راه میرویم
همانطور که خرید میکنیم
همانطور که دوش میگیریم
ناگهان میایستیم
میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
و بعد همانطور که دوباره راه میرویم
و خرید میکنیم
و شماره میگیریم
و رانندگی میکنیم
و کتاب میخوانیم
از خودمان سوال میکنیم
واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم ، هیچ کسی، هیچ حرفی، هیچ نگاهی ، زندگی را از ما پس بگیر
وب زیبایی داری ب منم سر بزن [لبخند][گل]
ممنونم
چشم
ﺍﯾـﻦ ﺑـﯽ ﺗــﻔـﺂﻭﺗـﯿﻬـﺂ...
ﺍﯾــﻥ ﺑـﯽ ﺧـــﺒـــﺮﯼ ﻫــﺂ...
ﮔــﺂﻫﯽ ﺩﯾــﺪﺁﺭ ﺍﺯ ﺳـــﺮ ﺍﺟـﺐـﺂﺭ...
ﻧــﺐـﻮﺩﻦ ﻫﺂ ...
ﻧــﺪﯼــﺪﻦ ﻫــﺂ ....
ﯾـــﻌـﻨـﯽ ﺑـــﺮﻭ ...!
ﮔـــﺂﻫــﯽ ﭼــﻘـــﺪﺭ ﺧــﻨـﮓ ﻣـﯿـﺸــﻮﯾـﻡ
توسکوت میکنی و !
فریاد زمانم را نمیشنوی !
یک روز
من سکوت خواهم کرد و
تو آنروز
برای اولین بار.....
مفهوم "دیرشدن " را خواهی فهمید...
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
نــــــــــــه !
هوا سرد نیست !
سرمای کلامت ، دیوانه ام میکند
بی رحم !
شوق نگاهم را ندیدی ؟
تمامه من به شوق دیدنت ، پر میکشید
ولی . . .
همان نگاه بی تفاوتت
برای زمین گیر شدنم کافی بـــــود
سخت ترین دو راهی، دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است.
گاهی کامل فراموش می کنی
و بعد می بینی که باید منتظر میماندی
و گاهی آنقدر منتظر می مانی
تا وقتی که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش می کردی...
دلتنگم نه دلتنگ تو...
دلتنگ اینکه یه روزی هوامو داشتی...
دلتنگ اینکه هر لحظه به یادم بودی...
دلتنگ هر دقیقه شنیدن صدات...
دلتنگ تا صبح بیدار موندنت،
فقط به خاطر اینکه دل من گرفته...
دلتنگ اینکه اسممو سوالی صدا کنی...
دیدی؟ من که دلتنگ تو نیستم...
باراŮ ببـ ـار . .
تمـ ـامـ ِ خاط ـره هـ ـا را بشـ ـور . .
تمـ ـامـ ِ دوستـ ـتـ دارمـ هـ ـا . .
تمامـ ِ عاشقـ ـانـ ـهـ هـ ـا . .
ببـ ـار کهـ مـŮ هـ ـمـ شـ ـرمـ نکنـ ـمـ . .
مـŮ هـ ـمـ ببـ ـارمـ . . !.!
سوزاندنم خاطراتت را..
دودش چشمهایم راسوزاند…
حالا خاطرات سوخته ب کنار..
میان شعله هایش اولین کاغذی ک سوخت
دست نوشته های توبود…
خواستم بردارم ک دستم سوخت..
میبینی دوباره خاطره شدی…
آدَمــهآ کنــآرَت هَستَند ..
تآ کِـــی ؟
تآ وَقتـــی کهــ به تــو اِحتــیآج دآرَند !
اَز پیشــت میرَوَند یک روز ..
کُدآم روز ؟
وَقتی کســی جآیَت آمَد !
دوستَــت دآرَند ..
تآ چهــ موقع ؟
تآ موقعی کهــ کسی دیگَر رآ بَرآی دوســت دآشـتَن پیــدآ کُنـَند !
میگویَــند عآشــقَت هَســتَند بَرآی ِ هَمیشه !
نَــه .. !
فَـقَـط تآ وَقتی کهـ نوبَت ِ بــآزی بآ تــو تَمآم شَوَد ..
وَ این اَست بآزی ِ بآهَــم بودَن ..