دِل مَــــــــن!!
کـــولِـــه بــآر قــول ها و دوســتـــت دارم های دروغــینـــت را،
یِـــک جا،
هَـــمین نَـــــزدیکـــی بَـــر زَمیــن بُــگذار؛
دیگـــر نه مَــن تحــمل ایــن درد را دارم
و
نَــه تَــن نا تَــوانَـــت تَــــحَـمُل ایــــــن سنــگینـــی
خواهری دیر سوت زدی گرفتنم بزور در رفتم
ای داد بیداد راست میگی ؟
تقصیر این وروجکمه قلت زد حواسم پرت شد:(
منم از این حوشم اومد
دست هایم را محکم بگیر...
کنـــــــــــــــــارم قدم بزن
عطر تنـــــ♥ـــــــت را...
به هیچ رویایی نمیبخشم!!
تقدیم شما مرسی ک برام نوشتی
قربونت برم عزیزم
از فکر من دور نیستی
همیشه در جایی از ذهنم تو را بخاطر دارم
همیشه خاطراتمان را؛ هرچند کوتاه, ورق می زنم
همیشه هستی
اما
دستانت دستانم را لمس نمی کنند
و این خود یعنی تنهایی...
بد دردیه تنهایی خیلی بد
ولی
اگه بخواد با آدم بد تنهاییت پر شه
همون بهتر درد تنهای کشید که اون درد بدتریه
بی صبرانه در انتظارم تا ، زمان سالخوردگی ام فرا برسد !
شاید عشق پیری چیز دیگری باشد ..
این متنو خیلی دوست دارم
خواهری مرسی بابت کیشکت اما بازم کشیک بده تا یکی دیگه بربایم
چشم خواهر گلـــــــــــــــــــم
سوتم آمادست:)
یکی زود ازادواج کردن و سوختن و ساختن بیشتر هم بخاطر بچه ها
همینطوره عزیزم :(
چقدر من و شما ب هم شبیه هست زندگیهامون
هرچی میگذره بیشتر به شباهتامون پی میبرم خواهرجان ومشتاقترت
دریــــــــا چه دل پــــــــاک و نجیبی دارد
چندی است که حالات غریبی دارد
این موج که سر به صخره ها می کوبد
با مــــــــن چه شبــــــــاهت عجیبی دارد ...
وووووی ارزش کشیک دادنو داشت چه قشنگ بود
الحق که شباهت عجیبی داره باما
احسنت به این حسن انتخاب*بــــــــــــــــــوس*
بابت کشیک دادنت ممنون الان یکی ربودم تقدیمت میکنم
وظیفه بود خواهر جان
علاوه بر خواهری همکارم هستیم خوب دیگه نه؟:)
پس شما هم سنتی ازدواج کردی مث من
دقیقـآ
خواهری تا حالا عاشق شدی ؟؟
راستش نه خواهر جون:(
فدات بشم دل ب دل راه داره
حالا با چادر موافقی یا بی چادر عزیزگم
خوب معلومه خواهری با چادر دو تیکه ;-)
این روزها...دلم...اصرار دارد فریاد بزند ....!
اما ....من جلوی دهانش را ...میگیرم...!
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد ...!
این روزها من...
خدای سکوت شده ام ...!
خفقان گرفته ام....
تا...
آرامش اهالی ِ دنیا .... خط خطی نشود....!!!!
سلام خواهری میبینی چقدر بی وفا شدم بخدا از بس گرفتارم
خیلی دلم برات تنگ شده بود بوس
سلام عزیز دلم
قربونت برم خانومم
عـــــزیـــــــــــــــــزی
وای مرسی شادی جونم نظر لطفته عزیزم داریم درس پس میدیم پستای قشنگتر شمارو خوندیم دیگه اجی جونم
عزیزمـــــــــــــــی خانومـــــــــــــی
لحظه لحظه عمرتون سرشار از عشق عزیزم
بـــــــــــــر و!!!!
ترس از هیچ چیز ندارم
وقتی یقین دارم بیشتر از من
کسی دوستت نخـــــــواهد داشت
بیشتر از من کسی طاقت کم محلی هایت را ندارد
بــــــــــــرو !!!!
ترس برای چه؟؟
وقتی می دانم یکــ روز تُف می اندازی به روی تمام آن هایی که
به خاطرشــــان من را از دست دادی
جدایی....
خنده ام می گیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری
می گویی:دلم برایت تنگ است.
یا مرا به بازی گرفته ای
یا معنی واژه هایت را خوب نمی دانی...
دلتنگی ارزانی خودت. من دگر دلم را به خدا سپرده ام
ذهن را درگیر باعشقی خیالی کرد و
رفـــــــــــــــت
جمله های واضح دل را سوالی کرد و
رفــــــــــــــــت
چون رمیدن های آهو ناز کردن های او
دشت چشمان مرا حالی به حالی کرد و
رفـــــــــــــت
کهنه ای بودم برای دست های این و آن
هرکسی مارا به نوعی دستمالی کرد و
رفـــــــــــــت
در خلوت کوچه هایم
باد می آید
اینجا من هستم ؛
دلم تنگ نیست....
تنها منتظر بارانم
تا قطره هایش بهانه ایی باشند
برای نم ناک بودن لحظه هایم
و اثباتی
بر بی گناهی چشمانم!
[قلب]
در خلوت کوچه هایم
باد می آید
اینجا من هستم ؛
دلم تنگ نیست....
تنها منتظر بارانم
تا قطره هایش بهانه ایی باشند
برای نم ناک بودن لحظه هایم
و اثباتی
بر بی گناهی چشمانم!
[قلب]
دِلــمـ میخواهـد گریـِهـ کُنـَمـ
وقتے کِهـ زبانـَت میگیـرد
و مـَرا لحظهـ اے "شما" خطابـ میکنے
مـ ـن فاصلهـ ے "شمـ ـا" و " تـ ُـو" را
چگونهـ بایـ َـد پـ ـُر کنمـ ؟؟
گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گیرد
گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
خدایاازش گذشتم ورفتم
ولی ازت میخوام
یه روزتوبغل یه غریبه مست مست بدجور یادمن بندازیش
خدا.....بدجوریا
روزی میرسددرخیالت جای خالی ام راحس کنی
ودر دلت بابغض بگویی کاش اینجابودی
امامن دیگربه خوابت هم نمی آیم...
به چشمانت بگونگاهم نکنند
بگووقتی خیره ات میشوم سرشان به کارخودشان باشد
نه که فکرکنی خجالت میکشم..نه
آخه حواسم نیست عاشقت میشوم
اَشـک هـایـم را بـه نـَخ میـکـشَم
و تَـسبـیحی میسـازم هـِزار دانـه
تـا بـا آن ذِکــرِ دلـگیـری اَم اَز دُنـیآ را بـرایـت بـِگویـم
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
مهم نیست که شانه هایت تجسم است
و آغوشت خیال!
همه ی یادت اینجاست
نگاهت ... صدایت ... خنده هایت ...
دیگر چه می خواهم؟
هیچ!
دستانت را در دستهایم جا گذاشتی
نگاهت را در نگاهم
و خیالت را در خیالم...
و من آرامم ... آرامتر از همیشه
شگفتا از تو...
که به خود اجازه می دهی
تا گلی را از شاخه اش جدا کنی و هدیه دهی
و آیا گلی را دیده ای که سر آدمی را از تنش جدا کند ؟!..
اگـر تمــام ستـــاره های آسمــان را
به شب مــن بیاوری
این تـاریکـــی، روشـن نخواهد شد!!
بـرای مــن
تنـــها چشـــم تــــو کافـی ست!!
دریغــش نکن ..
نه با سوختن دردى دوا میشود
و نه با ساختن غصه اى از دل کم!
این همه سرمان را به دیوار کوبیدیم
و درخت را زیر سایهی خودش کُشتیم
به کجاى جهان بر خورد!؟
نه دوستِ من
شعر نگفتن مان را به پاى بیخیالی مان نگذار
هنوز زود است تا بفهمى
سکوت، نامِ مستعارِ مردى ست
که تمامِ سیم خاردارهاى مرزِ جهان
تکه اى از حنجرهاش را
به یغما بردهاند
تا ابرازِ وجود کنند!
✘ چـهـ تـفـآوتـی میـکـنـد،
آن سـوی دنــیـآ بـآشیــم
یـآ فـقــط چــنـد کـوچــهـ آن طــرفـــ تـر؟!
پـآی عـــشـ❤ـــق کــهـ در مـیـآن بــآشـد
دلــتـنـگـی دمــآر آدمــ را در مــی آورد . . .✘
شقایق میخواهند
این شهر و این خانه های خاموش
این خطها و چشمهایی که منتظرند....
دیگر
نه یاس هایِ آویزان ِ دیوار ِ همسایه
مدهوشم می کند
نه هیچ آواز ِ عاشقانه دوری
بی قرام
بی تو
آن سوی پنچره
برفی سنگین می بارد
این سوی پنجره
باران ...
بخواهیم یا نخواهیم
بشود یا نشود
یک روز یک جا
باید چمدان دلبستگی ها را بست و رفت...
کوله بارم را بسته ام.. سنگین است... اما با این همه،
باید جایی بروم،
که برای دوستت دارم گفتن ،نیازی به تأمل نداشته باشم.
وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم!
وقتی ازصمیم قلبش صادقانه دوستمان دارد
دربرابرش مسئولیم
دربرابراشک هایش
شکستن غرورش
لحظه های شکستنش درتنهایی ولحظه های بیقراریش
واگریادمان برود
درجایی دیگرسرنوشت یادمان خواهداورد
واین بار ما خودفراموش خواهیم شد
واین قانون زندگیست....!!!
چشـــ ـــمـــ ـــم را به دنیای نگاهت گره زدم تا
همچون صـــ ـــیادی عمق نـــ ـــگـــ ـــاهت را صید کنم؟
ولی وقتی به خود آمدم خود را هــــ ــــمچـــ ـــون
صیدی اسیر در دام نــــ ـــگــــ ـــاهت یافتم که
هرچه تلاش در رهایی کردم بیشتر در
مرداب عـــ ـــ ـشـــ ــقت فرو رفتم....
دیگه دارم خسته ت میکنم..
شبتون بخیر مامانی ـه من بوس
این چه حرفیه
ازخوندن نظراتت لذت میبرم سهیل جان
شب تو هم طلایی پسملک
گیسوی شب (شادی خانومی، خیلی مــامانـــــ
ـــــی)
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داری
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
قربونت پســـــــــــملک :)
گریزان
چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟
چو طاقت از دل بی تاب من گریزانی ؟
ز دیده ای که بود پاک تر ز شبنم صبح
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟
نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی
چو آب چشمه دلی پاک و نرم خو دارم
نه آتشم که ز آغوش من گریزانی
رهی نمیرمد آهوی وحشی از صیاد
بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی
رهی معیری
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآرایی
منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
بهار شادیانگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمیماند
میان شاخههای گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی
در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟
بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است
خفته از مستی به دامان ترم آن لالهروی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است
گوشهٔ عزلت بود سرمنزل عزت رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم
چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله دل داغدیده ای دارم
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است
امید میوه ز شاخ بریده ای دارم
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز؟
که من به سینه دل آرمیده ای دارم
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟
که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم
باهمین دست به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جا برای تن گنجشک زیادست ،اما
به درختان خیابان تو عادت کردم
سالها سخت تر از باور من خط خوردند
تابه نه گفتن آسان تو عادت کردم
گرچه گلدان من از خشک شدن می ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
دستم اندازه یک لمس بهاری سبز است
بس که بی پرده به دستان تو عادت کردم
مانده ام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم
ک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم میکنی؟
ک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم میکنی؟
ک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم میکنی؟
ک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم میکنی؟
ک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم میکنی؟
ک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم میکنی؟