دعای باران چرا؟
دعای عشق بخوان!!!
این روزها دلها تشنه ترند از زمین...
خدایا کمی عشق ببار...
فراموش کردنت به معجره می ماند؛
وقتی دیوار های خانه هم تو را به یادم می آورند..
من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد, پس چرا عاشق نباشم ...?
کاش میدانستم چیست ، آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست . . .
برای من که دلم از سکوت لبریز است
صدای پای تو از دور هم دل انگیز است
سکوت میکنم چون دیگر نمیدانم چه کنم با این دنیا....
بهترین لحظه برایم زمانیست که چشمانم را می بندم و به تو فکر می کنم.
ادامه...
در برابرم مشت میکنی...
میپرسی:گل یا پووچ؟
در دلم میگویم :فقط دستانت ذهنم فلج می شـــــود… وقتی می خوانمت
و تو حتی نمیگویی
جـــــــــانم . . . عاشقی یعنی چند بار استخاره کنی و بد بیاد ,باز بگی استخاره اینطوری نیست اشتباه استخاره میکنم حتما!…خدایا هیچوقت لبخند رو از لبای قشنگ اون قشنگی که داره این پیامو میخونه نگیر …میدانم چرا بین این همه آدم پیله کردم به تو !
شاید فقط با تو پروانه میشوم . . . !آرزوی من این است :
زیر سقف این دنیا
من برای تو باشم ، تو برای من تنها …
خــــــــــدایـــــــــا مــــــــــــانــده ام..
نـمـیــــــــــــــــــــــدانـم
از دســت داده ام
یــــــــا از دسـت رفتـــــــــــــــه ام
کــــــــــه روزگــــــــــارم چنیـــــــــــن اسـت...!!!
وسعت تنهایی ام راهیچ مخلوقی پر نمی کند. پیراهنش را به تن هرکه می پوشانم،زار می زند...! ************************************ قلبـم سکونتـگاه کسانیست که از عمق وجــود دوستشان دارم حتـی با وجود فاصـــله ها...!
عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
و غمــت سـهم ِ مــن!
قباحت خرافات رو از بین بردن این دیوونه های قرن 21 متهجر !!!
متأسفم که همچین هموطن هایی هنوز وجود دارن که ....... آخه این چه وضع ــشه، آدمو ناامید میکنن!
بری قل بخوری(بخاطر یه روایت مضحک! حتی اگه حقیقت محض باشه... ؛ که شفا پیدا کنی؟!! )
باهات کاملا موافقم اینجور افراد باعث خجالتو سرافکندگی کشورِ اسلامیمون میشن وباعث میشن خیلی از جوونامون پا پس بکشن از دین واین خیلی دردناکه کاش میشد گفت به من چه
• یه عادت بدی یکی از خاله هام داره " که البته دست خودشم نیست" همچینم زشت نیست ... ولی تلفنی هر روز |یا یکی در میون| میپرسه از مامانم: آجی ناهار چی دارین؟
شاید طرف یه روز خواست غذای ساده ای بخوره ، حالا خلاصه عادت زشتی ـه دیگه !!
حالا من: " شادی جووووون ؟؟؟ شادی جووووونم ؟؟؟ ناهار چی چی دارین ؟؟ ما "قرمه سبزی" من دوس ندارم (خوشمزه اس دست پخته مامانی مااا ، من از قرمه سبزی خوشم نمیاد ! ... ولی میخوریم چاره چیه
ای جان خوب تو نمیدونی سهیل جان این خصلتِ خانوماست که از هم میپرسن ناهار چی دارین؟میدونی چرا؟آخه گاهی میمونیم والا چی بپزیم اینه که میپرسن بلکه یه یادآوری بشه واسه خودشون وااااااااااااااای من که عاشق قرمه سبزیم ما ماهی داریم امروز شمالی جان
♦ خیـــــــــلی خـــــــــــــــــانــــــــــــــــــــــــومی بـــانـــــــــو
" مامان مجازی ِ خوب منی این لبخند رو مدیون تو أم، خیلی حالم گرفته و دپرس بود ... میســــــــــــی
دشمنت حالش بگیره الهی اصلنـــــــــــــــــا خودم حالشو میگیرم تو فقط اسمشو ببر لبخندِ رو لبات آرزویِ همیشگیه منه پسملک
با انفجارِ هر "ستاره"
روح "نوبل" به درد میآید؛
و لاشهاش
وحشتناک، میلرزد!
♦ ♦ ♦
وقتی جسم رنجورم
به خواب میرود؛
روحام، درد نمیکند!
♦ ♦ ♦
تنهایی،
یاریست با وفا ،
در شبهای "تنها" !
تنهایی که، مردهام را
تنها،
نمیگذارند!
♦ ♦ ♦
این روزها
چرا ستارهی سهیل؛
دل به چشمهای "سیاه" من
نمیدهد؟
و "بوی" سوختنام را
بر نمیتابد؟!
♦ ♦ ♦
حقیقت،
درختیست، بیخزان؛
با میوههایی که
هرگز نخواهند رسید!
♦ ♦ ♦
حقیقت،
حنجرهی خونینِ من است؛
که آوازش را، در آئینهی جفا
معنی، نمیکنند!
♦ ♦ ♦
حقیقت
خلنگِ شقایق است
در شقیقهی من روئیده!
و بر گردنِ درختِ بیبرگ من
واژگون، آویخته!
♦ ♦ ♦
حقیقت
پرچمِیست،
بر چلیپا، کشیده!
که دل به سازِ
" هر بادِ ولگردی"
نمیدهد و ، نه لب ،
بر آبی ، گندیده!
♦ ♦ ♦
حقیقت
فاقِ سپیدِ زبان سرخِ من است!
که نه تلخی، را بر میتابد و
نه هیچ مزهی سبز دیگری...!
و آنکه دیروز "راست" ایستاد و
با دستِ - راست - زلفِ خدا را
شانه میزد؛
گامش برداشت، فرقش شکافت...
و مسیحایی،
رستگار شد...
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
رو به دریا خانهای از ابر خواهم ساخت
خانهای از ابر
از برای بیپناهانی که
بیثمر، بیصبر
بر مزار آرزوها سخت میگریند
و میگویند: سهم ما از زندگی آیا همین قدر است ؟
سهم ما از عشق ، از لبخند ...
چشم میدوزم به هستی ، چهرهای پیداست
زندگی با لحظههای پلهکانیشکل پا برجاست
تا کرامتهای باران هست ،
رو به دریا خانهای از ابر خواهم ساخت
خانهای از ابر.
گل گل ، گل اومد ، کدوم گل ؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه ! کدوم کدوم شاپرک ؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده ، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده ، میره و برمیگرده … شاپرک خسته میشه … بالهاشو زود میبنده … روی گلها میشینه … شعر میخونه میخنده !!!
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها پرسه زنمُ
چهرهات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره وُ صدایی
که تمام چهرهها وُ صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعهی قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز...
که هر غروب زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که اندوه
چونان پسرکی بیپا
در پسکوچههای رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را
چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
"نزار قبانی"
(حماسهی اندوه / از کتاب: جهان در بوسههای ما زاده میشود / ترجمه: یغما گلرویی)
اذن
می دهی
تا با زم زم لب هایت
وضو گیرم...
روی به قلبت زمزمه...
وَ در
محشرِ چشم هایت رستگار، شوم؟...
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آخرین
پرواز را من،
دلم می خواهد در
آغوشِ " دریا " بتابم...
پلک هایم
تا با دستانِ تو، به ابدیت برسند!....
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آه هنوز
سنگِ بتی را
به سینه می کوبم کِه بر
بادم داده، وَاز یادم برده است،
چه ناروا
به دلــم ستــــــم می کنـــم هنوز!....
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
از بس
شب است که ماه از
هراس پنهان شده است،
کابوس، راهزنِ رویاهایم!
شمع در جمع منع؛
شهاب ها
نماز وحشت می خوانند!
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
پ.ن:
سیلی
به ناروا زیاد خورده ام؛
دردتان آمد اگر،
از زیرِ دینِم، در بیاورید!......
گاهی فقط از کل دنیا دلت یکی را می خواهد
و خودت هم خوب می دانی …
تا ابد هم که منتظرش بمونی و واسش تلاش کنی
هیچ وقت به دستش نمی آوری
باید بگذاری و بگذری
و تا همیشه اونو توی دلت نگه نداری
و چه سخت است این دانستن …!
سلام
ممنونم ......
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جان عاشقان می آید
بر بام سحر طلایه داران ظهور گفتند که صاحب الزمان می آید
سلام
خواهش
به سادگی رفت ؛ نه اینکه دوستم نداشت !

نه ، فهمید خیلی دوستش دارم !
زودترقسمت نظر دهی وبت رو فعال کن تا از خجالتت در بیام دوست من
تنها امید من که نا امیده
امیده من دوباره ته کشیده
لحظه به لحظه فکر نا امیدی
این لحظات امونم و بریده
ما
نسلی هستیم که
بهترین حرفهای زندگیمان رانگفتیم
تایپ کردیم!!!
در برابرم مشت میکنی...




خدایا هیچوقت لبخند رو از لبای قشنگ اون قشنگی که داره این پیامو میخونه نگیر …



میدانم چرا بین این همه آدم پیله کردم به تو !



آرزوی من این است :



میپرسی:گل یا پووچ؟
در دلم میگویم :فقط دستانت
ذهنم فلج می شـــــود… وقتی می خوانمت
و تو حتی نمیگویی
جـــــــــانم . . .
عاشقی یعنی چند بار استخاره کنی و بد بیاد ,باز بگی استخاره اینطوری نیست اشتباه استخاره میکنم حتما!…
شاید فقط با تو پروانه میشوم . . . !
زیر سقف این دنیا
من برای تو باشم ، تو برای من تنها …
وقتی کسی رو دوست داری ، این یه چیزه !
وقتی کسی تو رو دوست داره ، این یه چیز دیگه !
اما وقتی کسی رو دوست داری
که تو رو دوست داره این یعنی همه چیز !
حــوصــله ام بـــرفــی سـت بــا یـک عــالــمه قنـــدیـــل دلتـــنگی از گــوشـه ی دلــــم آویـــــزان !
آهــــای !
کـــافــی ســت کمــی “هــا” کنــید تـــا کــه “آب” شــــوم !
♥سلام دوست گلم♥
♥آپم حتمابیا♥
♥نظریادت نره♥
خــــــــــدایـــــــــا مــــــــــــانــده ام..
نـمـیــــــــــــــــــــــدانـم
از دســت داده ام
یــــــــا از دسـت رفتـــــــــــــــه ام
کــــــــــه روزگــــــــــارم چنیـــــــــــن اسـت...!!!
کودکی گل فروش با صدایی عاجزانه التماسم کرد گل بخر
گفتم برای کی؟
گفت برای هدیه دادن ب عشقت!!
گفتم اگه عشقم ب عشقش هدیه داد چی؟
لحظه ای سکوت کرد و گفت:گل هایم فروشی نیست…!
دلم میخواهد عاشق باشد
عقلم میخواهد عاقل باشد
این میگوید زود باش
آن میگوید دور باش
احساسم این روزها دوشیفت کار میکند
و حقوقش را از من میگیرد . . .
سلام ابجی شادی من خوبه؟
سلام

خیلی خوش اومدی
خوبه به خوبیت تنهای شب
سلام. ببخشید که کمتر به وبلاگتون سر میزنم و نظر میدم، آخه من معمولاً نظر شخصیم رو میگم نه متن ادبی و توی قسمت نظرات شما ارسال نظر شخصی وجود نداره
سلام خواهش میکنم
منظورتون از نظر شخصی نظر خصوصیه؟
مرا کجا صدقه کرده ای
که مدام بلای بی تو بودن
به سرم می آید !..
سلام
ممنون از حضورتون....
امام صادق علیه السلام فرمودند :
نفس کشیدن کسى که بخاطر مظلومیت ما محزون باشد ، ذکر و تسبیح است .
به روزم [گل]
وسعت تنهایی ام راهیچ مخلوقی پر نمی کند. پیراهنش را به تن هرکه می پوشانم،زار می زند...! ************************************ قلبـم سکونتـگاه کسانیست که از عمق وجــود دوستشان دارم حتـی با وجود فاصـــله ها...!
تنهایی حس بدی نیست وقتی که طعم تلخه بیهوده دوست داشتن را چشیده باشی...
عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
و غمــت سـهم ِ مــن!
───(♥) (♥) (♥)(♥)(♥) ─(♥)(♥)(♥) _
──(♥)██████(♥)(♥)██████(♥)
─(♥)████████(♥)████████(♥)
─(♥)██████████████████(♥)
──(♥)████████████████(♥)
────(♥)████████████(♥) __
──────(♥)████████(♥)
────────(♥)████(♥) __
─────────(♥)██(♥)
───────────(♥)
سلام دوست عزیز خوشحال میشم بازم به وبلاگ عاشقــــــانه من سر بزنی
♥♥♥ ( با تشکر سلطان ) ♥♥♥
WWW.SOLTANMKM.BLOGFA.COM
همیشــــــــــــــــــه آپـــــــــــــــــــم
سلام
چشم میام
بی حوصلگی هایم را ببخش. بداخلاقی هایم را فراموش کن. بی اعتنایی هایم را جدی نگیر .
در عوض من هم تو را می بخشم که مسبب همه اینهایی.......
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
...
بسی باعث خنده ی ماست ، در نگاه اول
بسی سبب رنجش ماست ، با نگاهی دقیق تر
به من چه ...
♦ نظرم چیه ؟
قباحت خرافات رو از بین بردن این دیوونه های قرن 21 متهجر !!!
متأسفم که همچین هموطن هایی هنوز وجود دارن که ....... آخه این چه وضع ــشه، آدمو ناامید میکنن!
بری قل بخوری(بخاطر یه روایت مضحک! حتی اگه حقیقت محض باشه... ؛ که شفا پیدا کنی؟!! )
○
○
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
باهات کاملا موافقم



اینجور افراد باعث خجالتو سرافکندگی کشورِ اسلامیمون میشن
وباعث میشن خیلی از جوونامون پا پس بکشن از دین
واین خیلی دردناکه
کاش میشد گفت به من چه
این روزها خیلی چیـزها در دســت من نیست ...
مثلا دستـــهایت ...!!!
گذشته ای که حالمان را گرفته است .....
.
.
آینده ای که حالی برای رسیدنش نداریم .....
.
.
و حالی که حالمان را به هم میزند .....
.
.
چه زندگی خوبی !!!!!
همین الآن این مطلب رو جستجو کردم:
"عقیده ای جالب در امامزاده قلقلی رودبار استان گیلان !! + تصاویر "
آدرس:
http://mihanstar.com/culture-art/144045/iede-jalb-dar-emamzade-ghol-gholi.html
منبع: ایسنا
اونوقت دراین باره نظرت چیه سهیلی؟
من دیـــوانه ی آن لـــحظه ای هستــم که تو دلتنگم شوی...
و محکم در آغوشم بگیــری ...
و شیطنت وار ببوسیم ...
و من نگذارم...
عشق من ...
بوسه با لـــجبازی، بیشتر می چسبـــد!!!
اااااااا
هیچی نیشه گف
اوهـــــــــــــــوم
گـآهـی وَقتـآ
فقــَط وـآسهـ دِل خـودِت
آزـآد بـــآش ...
هـَمیشهـ لـآزم نیست قیـــد و بنـــد هـآرو رعـآیـَت کـــَرد
♦ بریم ناهارو بزنیم ؛ فعلاً خاله شادی جونم
اشتهام وا شده حالا
بای بای
قربونت برم الهی ( بمب انرژیی )
برو نوشِ جونت گل پسر وبلاگ



• یه عادت بدی یکی از خاله هام داره " که البته دست خودشم نیست" همچینم زشت نیست ... ولی تلفنی هر روز |یا یکی در میون| میپرسه از مامانم: آجی ناهار چی دارین؟
من دوس ندارم (خوشمزه اس دست پخته مامانی مااا ، من از قرمه سبزی خوشم نمیاد !
... ولی میخوریم چاره چیه
شاید طرف یه روز خواست غذای ساده ای بخوره ، حالا
خلاصه عادت زشتی ـه دیگه !!
حالا من: " شادی جووووون ؟؟؟ شادی جووووونم ؟؟؟ ناهار چی چی دارین ؟؟ ما "قرمه سبزی"
ای جان


خوب تو نمیدونی سهیل جان این خصلتِ خانوماست که از هم میپرسن ناهار چی دارین؟میدونی چرا؟آخه گاهی میمونیم والا چی بپزیم
اینه که میپرسن بلکه یه یادآوری بشه واسه خودشون
وااااااااااااااای من که عاشق قرمه سبزیم
ما ماهی داریم امروز شمالی جان
• " آدمی " جز " آه " و " دمی " نیست ...
♦ خیـــــــــلی خـــــــــــــــــانــــــــــــــ
ــــــــــومی بـــانـــــــــو
این لبخند رو مدیون تو أم، خیلی حالم گرفته و دپرس بود ... میســـــــ
ـــــی
" مامان مجازی ِ خوب منی
دشمنت حالش بگیره الهی اصلنـــــــــــــــــا خودم حالشو میگیرم تو فقط اسمشو ببر


لبخندِ رو لبات آرزویِ همیشگیه منه پسملک
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
و امیدی خود به رهائیم ار نیست
دستی هست که اشک از چشمانم می سترد،
" و نویدی خود اگر نیست
تسلائی هست".
چرا که مرا
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای "عشقی" است
که شاهین ترازو را
به جانب کفه فردا
خم می کند.
"شاملو"
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
♦ شما همیشه به من لطف دارین بانوی عزیز ...
گل پسرمی
| کاسه ی صبر سهیل ، تا لبه لبریز است... کاری بکنید!! |
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من
باری
همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی افزون باشد......
"شاملو"
تا زمانی که واست یه کاسه بزرگتر بیارم بریز داخل کاسه شادی که صبرش خیلــــــــــــی زیاده
وقتی دستم به کسانیس که دوستشان دارم نمیرسد،
با دعایم انها را در اغوش میکشم
درودددددد بی پایان بر تو و وبلاگ زیبایت
درود بر تو دوست عزیز وتشکر بابت حضور و نظر زیبات
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
با انفجارِ هر "ستاره"
روح "نوبل" به درد میآید؛
و لاشهاش
وحشتناک، میلرزد!
♦ ♦ ♦
وقتی جسم رنجورم
به خواب میرود؛
روحام، درد نمیکند!
♦ ♦ ♦
تنهایی،
یاریست با وفا ،
در شبهای "تنها" !
تنهایی که، مردهام را
تنها،
نمیگذارند!
♦ ♦ ♦
این روزها
چرا ستارهی سهیل؛
دل به چشمهای "سیاه" من
نمیدهد؟
و "بوی" سوختنام را
بر نمیتابد؟!
♦ ♦ ♦
حقیقت،
درختیست، بیخزان؛
با میوههایی که
هرگز نخواهند رسید!
♦ ♦ ♦
حقیقت،
حنجرهی خونینِ من است؛
که آوازش را، در آئینهی جفا
معنی، نمیکنند!
♦ ♦ ♦
حقیقت
خلنگِ شقایق است
در شقیقهی من روئیده!
و بر گردنِ درختِ بیبرگ من
واژگون، آویخته!
♦ ♦ ♦
حقیقت
پرچمِیست،
بر چلیپا، کشیده!
که دل به سازِ
" هر بادِ ولگردی"
نمیدهد و ، نه لب ،
بر آبی ، گندیده!
♦ ♦ ♦
حقیقت
فاقِ سپیدِ زبان سرخِ من است!
که نه تلخی، را بر میتابد و
نه هیچ مزهی سبز دیگری...!
و آنکه دیروز "راست" ایستاد و
با دستِ - راست - زلفِ خدا را
شانه میزد؛
گامش برداشت، فرقش شکافت...
و مسیحایی،
رستگار شد...
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
مـثـل تـــار مــوهـــایـش ایـن بـــار
دوسـتـت دارم هـــایـــم را
پـشـت گـوشـش انـــداخـــت
و رفــت !
سلآمــ دوستــ گلمــ
بآمَطلَبیــ جَدید بهــ روزَمــ
حَتمآبیآنَظَریآدتــ نَرهــ هآ
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
• خانه ای از ابر ... •
رو به دریا خانهای از ابر خواهم ساخت
خانهای از ابر
از برای بیپناهانی که
بیثمر، بیصبر
بر مزار آرزوها سخت میگریند
و میگویند: سهم ما از زندگی آیا همین قدر است ؟
سهم ما از عشق ، از لبخند ...
چشم میدوزم به هستی ، چهرهای پیداست
زندگی با لحظههای پلهکانیشکل پا برجاست
تا کرامتهای باران هست ،
رو به دریا خانهای از ابر خواهم ساخت
خانهای از ابر.
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
مطلبت خیلی جالب بود شادی جونم...!
مرسی عزیزکم
گل گل ، گل اومد ، کدوم گل ؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه ! کدوم کدوم شاپرک ؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده ، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده ، میره و برمیگرده … شاپرک خسته میشه … بالهاشو زود میبنده … روی گلها میشینه … شعر میخونه میخنده !!!
سلام
ببخشید شرمنده چند وقتی نبودم چون درس هامون خیلی سنگینه خیلی نمی رسیدم سر بزنیم.ولی سعی می کنم بیشتر سر بزنم
سلام
خواهش میکنم دوستِ عزیز
خوشحالم میکنی
دیگر از تمام دیالوگ های عاشقانه خسته شدم
دلم فقط یک سلام,یک دوستت دارم خشک و خالی
از لبــانی با صــــــداقـــــــت مـی خــــــواهد
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
♦ حماسهی اندوه ♦
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها پرسه زنمُ
چهرهات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره وُ صدایی
که تمام چهرهها وُ صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعهی قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز...
که هر غروب زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که اندوه
چونان پسرکی بیپا
در پسکوچههای رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را
چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
"نزار قبانی"
(حماسهی اندوه / از کتاب: جهان در بوسههای ما زاده میشود / ترجمه: یغما گلرویی)
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
کمی کاش از
خاکسترِ دلِ تو بودم،
دمی تا
ابرِ آسمانِ من، باشی!
ببار!
که درآن چشم ها من،
خدا دیدم...
خطا، امّا ندیده ام!
اینک بیا
زیر نورِ ماه
شبی با هم نفس بکشیم...
پیکی بزنیم، سپس پلکی!
بگذریم...
تا این نیز نگذشته است!
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
کمی که بیشتر فکر میکنم میبینم...
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
(روزگارِ غریبی ست نازنین!)
بر دوشِ ضحاک، مار ها نیز شاعرند!
با دُم هاشان، گردو می شِکِنَند!
و با مغز ها، بازی!
گاهی پروانه ها را، نیش می زنند!
هنگامی که دود از خمیازه ی قاف
تنوره می کشَد!
و ماهیچه های آرش، شُل!
از سی مرغ، مرغی باز نمی گردد!
در فراسوی مرزهای شکسته!
هنگامی که رستم، نانِ خشک می خَرَد!
اشکبوس، بنز می رانَد!؟
و بوزینه ی زبیده خاتون
در مدارِ مریخ می رقصد!
هنگامی که مورچه نعل بند
و فیل در فنجان زندانی ست!
قورباغه، مدیحه می سُراید!
هنگامی مارهای برافروخته
شاعر می شوَند،
انگار کاوه، آب در هاون می کوبد!؟
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
اصن بهتره من فکر نکنم! نه شادی جون؟؟
چه عرض کنم من تو فکر اینم شاعرش کی بوده والا
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
روزِ خوبی ست امروز،
در ساحلِ دریایی
که صدف هایش لبخند می زنند!
تا مرا به رخِ آسَمان بکشند!
و من از رفتن مردد!؟
کبوتر هم که نمی شوَد خورد!
بهتر نیست منتظرِ تماشای ، مهر، بمانم
که به خاکِ دریا، می افتد؟!
...
گاهی
در رویای صید نهنگم
با فواره های عجیب تنفس
بر بالای تخته پاره ایی ناطق
که فریادش همه این ست:
توپ در زمین توست!
توپ در زمین توست!؟
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
دیشب
بر سنگ فرش سرد
همراه با سگان زرد!
تمام شهر بی دردان را
درد، کشیدم!
درد خود از یاد بردم!
وقتی بر
بالینِ سروی خمیده؛
و دودآلودی، رسیدم که
مهمان تبِ تنِ - سگِ -
ولگرد دیگری بود!!!
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
اذن
می دهی
تا با زم زم لب هایت
وضو گیرم...
روی به قلبت زمزمه...
وَ در
محشرِ چشم هایت رستگار، شوم؟...
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آخرین
پرواز را من،
دلم می خواهد در
آغوشِ " دریا " بتابم...
پلک هایم
تا با دستانِ تو، به ابدیت برسند!....
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آه هنوز
سنگِ بتی را
به سینه می کوبم کِه بر
بادم داده، وَاز یادم برده است،
چه ناروا
به دلــم ستــــــم می کنـــم هنوز!....
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
از بس
شب است که ماه از
هراس پنهان شده است،
کابوس، راهزنِ رویاهایم!
شمع در جمع منع؛
شهاب ها
نماز وحشت می خوانند!
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
پ.ن:
سیلی
به ناروا زیاد خورده ام؛
دردتان آمد اگر،
از زیرِ دینِم، در بیاورید!......
◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘
گاهی فقط از کل دنیا دلت یکی را می خواهد
و خودت هم خوب می دانی …
تا ابد هم که منتظرش بمونی و واسش تلاش کنی
هیچ وقت به دستش نمی آوری
باید بگذاری و بگذری
و تا همیشه اونو توی دلت نگه نداری
و چه سخت است این دانستن …!
نه این که زانو زده ـبـاشم
نــــــــــــــــــه...
فقط ــغــــم
دلـتنگی سنگینـــــ است...همـــــــــیــن!!!
ساکت که بمانی
میرود بهـ حسابــ جوابــ نداشتنتــ!
عمرا" اگر بفهمنــد،
داریــ جانــ میکَنیــ تا
احترامشانــ را نگهداریــ...!ساکت که بمانی
میرود بهـ حسابــ جوابــ نداشتنتــ!
عمرا" اگر بفهمنــد،
داریــ جانــ میکَنیــ تا
احترامشانــ را نگهداریــ...!
دنیای زیر آب شبیه دنیای چشمهای توست
هرچه بیشتر دست و پا می زنم بیشتر غرق می شوم...