روزى نبود که به سراغم بیاید و
قبل از سوار شدن به ماشین،
دسته گلى روى صندلى نباشد!
روزى نبود که از صبح که چشم باز میکرد،
قربان صدقه ام نرود!
روزى نبود که تمامِ بى حوصلگیم را به جان نخرد!
روزى نبود پشتم قرصش نباشد!
روزى نبود که خودم را،
خوشبخت ترین آدمِ روىِ زمین تصور نکنم!
فقط یک روز بود که میانِ یک بگو مگوى ساده،
منتِ تمامِ کارهایى که کرده بود را،
سرم گذاشت...
از آن روز به بعد
هر چه خواستم
هر چه جان کَندم،
دیگر نتوانستم دوستَش داشته باشم!
از بزرگی پرسیدند:
معنی زن چیست؟
با تبّسم گفت: لوحی از شیشه است
که شفّاف بوده و باطنش را میتوانی ببینی.
اگر با مدارا او را لمس کنی؛ درخشش افزون میشود
و صورت خود را در آن مى بینی
اما اگر روزی آن را شکستی
جمع کردن شکسته هایش بر تو سخت میشود.
اگر احیاناً جمعش کردی
که بچسبانی بین شکسته هایش فاصله می افتد و هر موقع دست به محل
شکستگی بکشی دستت زخمی میشود.
زن اینچنین است پس آن را نشکن.
❣️تقدیم به تمام بانوان عزیز...
و شما
تولد داداش دوقلوهاااااامه شااااااادی جووووون
تولدشون مبااااااارک عزیزم انشالله 120 ساله شن
هیچکس هیچ فصلی را بر بهار ترجیح نمی دهد
بهار فصل رهایی از “ خاک ” است
بیایید همه ی فصل ها بهاری بمانیم ......
بهار یک نقطه دارد
نقطه آغاز بهار
زندگیتان بی انتها باد ...........
کسی برای نقش پاک بال پروانه ای سفید شعری نگفته***
کسی از خستگی بال پرستوهای مهاجر چیزی نمی داند***
همه عسل میخرند و کسی به زنبور مزدی نمیدهد حتی ناچیز***
ماهی ها قربانی قلاب های قلابی میشوند که شکم هیچ ماهی ای را سیر نکرده***
قفس با تمام امنیتش حتی به اندازه شاخه ی لرزان بید برای قناریها دوست داشتنی نبوده***
خواب برای بی خانمان ها وگرسنه ها هرگز معنای آسودگی بخود نگرفته***
و شهر برای غریبه ها دیریست که آشنا نمیشود***
بعضی از تکه ها به هیچ پازلی نمیخورند و چه تلاش بیهوده ایست همرنگ اجبار شدن.
شاعر: سرکار خانم ابراهیمیان
سلام و درود
نامه ای نوشت باد به سرزمین لاله ها ***
ژاله ای زغم نشست باز به پرچین باغ ما***
شاخه ای شکست حیف زیر فشار بادها***
لاله ای سقوط کرد تا شکست شاخه ها***
منظره ای غرق برگ کشیده شد رنگ رنگ***
از سر پرچین باغ تا لب جوی بلند***
چنارهای شهر ما را پریشان کرده باد پاییزی امسال***
سربرده حوصله رفتگرها را جمع کردن برگهای خشک پارسال***
خواب آلوده بچه ها میروند به مدرسه***
کوچه پر میشود از صدای خش خش و خنده***
روزها آب میروند و شبها قد میکشند***
خدایا شکر برای این همه لطف زیبنده***
فصلی آمد که بوی مدرسه میدهد***
بوی نویی کتاب و دفترها***
فصل بارش باران***
فصل رحمت منان***
فصل خوب دوستیها***
فصل مهر و مهربانیها***
شعر: خانم باران ابراهیمان [گل]
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
سلام و عرض ادب و احترام
این روز فرخنده مبارک
جانا سلامممممم یه مدت سراع گوشیم نیوموه بودم
سلتم به روی ماهت عزیز دلم
سلام عیدت مبارک
اپم گلم
سلام دنیا جان سال نوی شمام مبارک خانومی
"دلم برای خودم تنگ می شود آری"
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم, انگار کوه کن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم, گشتم غریب تر امّا:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
محمد علی بهمنی
مرسییییییییییییییییییییییییییی خانومی
قابلتو نداشت
سلام بر شادی عزیز..
ممنون بابت متن و شعر زیبات..خوب بودن..
سلام عزیزم
خواهش میشه
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
سلام . عرض ادب و احترام
عیدتون مبارک
عید شماهم مبارک گلم
سلام سلامی به بوی خوش آشنایی
عید سعید باستانی یادگار نیاکان آریایی بر شما و خانواده گرامی
مبارک باد.
روز هایتان بهاری - عمرتان یلدایی
تشکر دوست عزیز
شادی جووووونم یه پست عید طورانه بزاااااار
چشم سر فرصت حتما
سلااااااام شادی عشقممممممم
عیدت مبااااارک
سلام به روی ماهت عزیزم عید شمام مبارک گلم
سلام..آخرین سلام سال 96..سلااااااااااااااااااااام..
آخرین روز بخیر و صبح بخیر سال 96..صبح بخیر.........[چشمک]
ان شا الله سال بعد باسلام های نو..
امیدوارم مثل ماهی زنده
مثل سبزه زیبا
مثل سمنو شیرین
مثل سمبل خوشبو
مثل سیب خوشرنگ و..
مثل سکه با ارزش باشید
ساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال جدید پیشاپیش مبارک باشه..
نه..نه..اصلا سال نو مبارک..
سال نوی شماهم مبارک گلم
مروز که آیینه جوابش سنگ است
در ذهن زمانه عشق هم بی رنگ است
هرکس که نداند تو خودت میدانی
آری به خدا دلم برایت تنگ است. . .
الناز نجفی
مهندس کارشناس تجهیزات پزشکی
نشود فاش کسی آنچه میان من و تست
تا اشارات نظر، نامه رسان من و تست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و تست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و تست
سایه ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و تست
هوشنگ ابتهاج
سلاااام شادیییییی
وای از کدومش تعریف کنم برات !!!!
سلام عزیز دلم
همه رو از همون اول اولش بتعریف
ممنون ازت شادی جانم
خواهش خانومی
اولین متن و جملات را وادار به بیان احساساتم نمودم
برای وجودت و به عشف چشمانت و برای دستانت
دستانت نشان از زحمات و تلاش توست
همیشه برایم جالب اند
تو از زوال و پیرانه ی آن ها برایم نوشتی
من از حس محبتت که در بند بندش جان دارند گفتم
آری!!هر دم دیدن آن ها برایم دلنشین بوده و است
دوست داشتنی تر از دستان هر پدری است
ای کاش می توانستم باری دیگر آن ها را بگیرم
در خلوت وجودمان و بدور از نگاه های زمینی
شاید در رویاهایم آن ها را بگیرم
امروز تو در سفر بودی و من برایت این چنین می نویسم
در آینده سفر های بسیار خواهی داشت
آرزوی بودن در یکی از آن ها را دارم
از فینا..
قشنگ بود..؟
بسیار عااالی
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
میتوان درباره گل حرف زد
صاف وساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتــی اگـــر به دیده رویــا ببینی ام
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر ایــن گمـــان مباش کـه زیبا ببینی ام
شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آمــاده ای کـــه بشنـــوی ام یا ببینی ام ؟
این واژه ها صراحت ِ تنهایـی من اند
با این همه مخـواه که تنها ببینی ام
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود کــه ناگزیــری دریـــا ببینی ام
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
امـــا تــو با چـــراغ بیـــا تـــــا ببینی ام
از محمد علی بهمنی
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست
گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال وهوایت –گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافی ست
محمد علی بهمنی
نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم
غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم
نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را
بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم
نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را
به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرم
چرا همیشه تو را ، ای همه حقیقتم از تو
من از خیال بخواهــــم و یا ز خواب بگیــرم
چقدر می شود آیا در این کرامت آبی
شبانــه تـــور بیاندازم و حباب بگیــرم
حصــــار دغدغه نگذاشت تا دقیقـه ای از عمـــر
به قول چشم تو : « حالی هم از شراب بگیرم »
خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من
نشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرم
محمد علی بهمنی
[گل] سلام و عرض ادب و احترام دارم [گل]
سلام از ماست عمو
سلام روز بخیذ
متن بسیار عالی
سلامو درود بر شما دوست عزیز
خیلی ممنونم
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصد هایی است
که خبر می آرند از گل وا شده ی دورترین نقطه ی خاک
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیا یید
که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی
از : سهراب سپهری
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟
سهراب سپهری
سلام علیکم
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدمها
سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا،
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز آمد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی،
دستها، پاها در قیر شب است.
سهراب سپهری
سلااااااااااااااااااااااام بر شما چه وب خوشگلی دارین..
سلام ممنونم عزیزم
زیبایی از نوع نگاه شماست
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــتهها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــیکـــار کـــجاست...
حافظ
شعر مولاناشعری از مولانا ، زندگـــی زیبـاســـت !
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
لبانت قند مصری، گونههایت سیب لبنان را
روایت میکند چشمانت آهوی خراسان را
من از هر جای دنیا هرکه هستم عاشقت هستم
به مهرت بستهام دل را، به دستت دادهام جان را
~~~~~✦✦✦~~~~~
لبهای تو سوره سوره تفسیر خداست
چشمان تو بی ریا تر از آینههاست
ای سبزترین سبزترین سبزترین
سیمای تو سین هشتم سفره ماست
ایرج زبردست
زن جوان غزلی با ردیف آمد بود
که بر صحیفه تقدیر من مسوّد بود
زنی که مثل غزلهای عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا زِ قید زمان و مکان رها میکرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود
به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل «آ»یِ آمدنش
رهایی نفس از حبسهای ممتد بود
به جمله دل من مسندالیه آن زن
و است رابطه و باشکوه مسند بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود
میان جامه عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرّد بود
دو چشم داشت دو سبزآبی بلاتکلیف
که بر دوراهی دریا چمن مردّد بود
به خنده گفت: ولی هیچ خوب مطلق نیست
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود
حسین منزوی
پست جدید نمیزاری؟....
پست خوبی پیدا کنم چرا میذارم انشالله
دلم مبخواد بیام پیشت اون جا با اون هوای خوبش یه نفسی تازه کنم. دلم میخواد یه مدت بی قید و رها بشم از همه چی.....
چقد خوبه پاشی بیای، عید پاشو بیا با مامان اینا باهم بریم مشهد بعد ازینجا
شادی نمیای ازین وراااا
الهی قربون اشکات دلم خیلی میخاد اما نمیشه
سلام شادی خوببیییییییی
سلام عزیز دلم خوبم به خوبیت گلم
چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر ...
سجاد سامانی
یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود ...
قیصر امین پور
امیرخسرو دهلوی » گزیده اشعار » مجنون و لیلی
ای داده به دل خزینهٔ راز
عقل از تو شده خزینه پرداز
ای دیده گشای دوربینان
سرمایه دهٔ تهی نشینان
ای تو به همین صفت سزاوار
نام تو گره کشای هر کار
ای جلوه گر بهار خندان
بینا کن چشم هوشمندان
ای جان به جسد فگندهئی تو
هر کس که به جز تو، بندهٔ تو
اندیشه بهر بلندی و پست
بگذشت و نزد به دامنت دست
پس در ره تو ز تیزهوشی
بیهوده بود سخن فروشی
آن به زنیم سر، خرد را
اقرار کنیم ما عجز خود را
با تو نه سخن رفیع سازیم
نادانی خود شفیع سازیم
داننده تویی بهر چه رازست
سازنده تویی بهر چه سازست
کاری که خرد صلاح آن جست
موقوف به کار سازی تست
قفل همه را کلید بر تو
پنهان همه پدید بر تو
لطف تو انیس مستمندان
قهر تو هلاک زورمندان
گر لطف کنی و گر کنی قهر
در هر دو بود ز مرحمت بهر
همواره در تو جای من باد
توفیق تو رهنمای من باد
درود دعوتی گلم
ممنونم از دعوتت
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه میپرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم
ای سکوت، ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ، ای مادر فریادها
گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
و گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من!
بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است
آنچنان می فِشُرد فاصله، راه نفسم
که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است
رفتنت نقطۀ پایان خوشی هایم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است
سایه ای مانده ز من بی تو که در آیِنه هم
طرح خاکستریاش گنگترین تصویر است
خواب دیدم که برایم غزلی میخواندی
دوستم داری و این خوبترین تعبیر است
کاش میبودی و با چشم خودت میدیدی
که چگونه نفسم با غم تو درگیر است
تارهای نفسم را به زمان میبافم
که تو شاید برسی، حیف که بی تاثیر است...
سلام و ارادت
سلام عمو حال شما؟