دلم برای یک نفر تنگ است…
نه میدانم نامش چیست…
و نه میدانم چه می کند…
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم…
رنگ موهایش را نمی دانم…
لبخندش را هم…
فقط میدانم که باید باشد و نیست…
نـہ یـک نَـخ
کنارت هستم برای روزی که دستان نازنینت را در دستان مضطربم
میگذاری و ازم قول میخواهی که تا ابد کنارت بمانم
مردت هستم برای لحظه ای که از بزرگترها اجازه میگیری تا شاهزاده
این مملکت بشوی
مردی که پا به پایت در مغازه های شهر می آید تا وسواسهایت را
برای خرید یک روسری ساده عاشقانه بپرستد کیست؟منم!
برا ی ثانیه ای که فرشته ای از بهشت در رحم تو به امانت می آید ،
منم که کنارتم و تو در آغوش من هست که می آرامی
مردی که دستانت را در آن لحظات پر درد و امید تولد میگیرد و عرق از
پیشانی پر دردت پاک میکند منم
مردی که موهای تو و دخترت را قبل از خواب شانه میکند و هر دوی
شما را در آغوش مردانه اش میخواباند منم
مردی که شبهای بیخوابی برایت قهوه و کیک شکلاتی می اورد و قصّه
زندگیت را گوش میکند ، منم
مردی که با دستان خسته اش ،پاهای خسته تر تو از این زندگی
سخت را ، هر شب نوازش میکند تا بیارامند کیست؟ منم
کسیکه بارها و بارها نازت را میکشد و قهرهایت را خریدار است هنوز ،
منم
وقتی از سر کار میخواهی به خانه بروی ، مردی که پیاده می آید کنارت
که تا خانه با هم قدم بزنید ، کسی نیست جز من.
مردی که خسته از کار روزانه به ضریح چشمانت پناه می آورد و تو
حاجت روایش میکنی منم
اونیکه به خاطرت ، ته اقیانوس وسط تاریکی و خطر میرود تا صدفی به
نامت بگشاید و شاید مرواریدی لایقت بیاید ، منم
روزی که اولین موی سپیدت را در آینه میبینی و اشک در چشمانت
حلقه میزند ، منم که موهایت را در دستان مردانه ام جمع میکنم و در
آغوشم سفت میفشارمت و در گوشت زمزمه میکنم که
« امروز دو برابر عاشقتم ای شراب کهنه »
روزی که نگران چین و چروکهای تازه از راه رسیده صورت زیبایت
میشوی
، منم که بهترین زیبارویان عالم را با ثانیه ای باتو بودن معاوضه نخواهم
کرد
برای روزهایی که فرزندانمان میروند دنبال سرنوشتشان و تو در
اتاقهایشان میگریی ، منم مردی که دستانت را میگیرد و تو را شبانه به
کنار دریا میبرد تا هر چقدر میخواهی با بیکرانگی آب از دلتنگیهایت
بگویی
غـــــــم را مــےنویســم بـــا " قــاف "
شـایـב بشـوב جـا بگـذارمـشــــاלּ
بالـاے قلــہ هـاے معـروفـــ ڪـوه ِ افسـانــہ اـےـَـش
בنبالــہ " میمـ " ـَـش را بگیــــــرمـ
و تنـــمـ را بسـپــــارمـ
بــه سـقــــــوط آزاב
مـیان مــــحبتـــہ ڪســے ڪــه آغــــوشش
فرسنـگـ هـا از قلــہ " قافـــــ " غــــمـ هـایمـ فاصـلــه בارב
یڪ روز خـواهـمـ فهمیــــــב
ڪــه آرامشـ هـمـ مثـل قلــہ ـهاـے قافـــــ افسانــہ استــْـ
همیشــہ مــــטּ خـواهمــ مــانـב و
مـوج ِ غـــمـــهایــے ڪــه تمامــے نــבارنـב
عقربه ها می دوند
ثانیه ها می گذرند
و دوباره
به ساعت با تو بودن
نزدیک می شوم
بگذرید ای لحظه های تنهایی
مرا به او برسانید
به او که وجودش سراسر خواستن است
و حضورش اوج هیجان
به او که آغوشش آرامش محض است
و بوسه هایش آتشین و داغ
به او که بازوانش سرزمین من است
و صدای قلبش شادترین موسیقی
به او که لبخندش زندگی می بخشد
و نگاهش عشقی دوباره
مرا به او برسانید
مرا با او هم قدم سازید
ای ثانیه ها
تندتر حرکت کنید
من بی قرار با او بودنم
دستهایم را به دستهایش
نگاهم را به نگاهش
و لبانم را به لبانش نزدیک سازید
باز برایم خاطره بسازید
شــب
عشــق
لبخنـــد
شـــــور
حـــرارت
زیبایـــی
شــــوق
هیجـــان
بــــازی
لــــذت
و دوباره عشـــق...
من بیتاب با او بودنم
مرا به او برسانید...
مــــادرم
من هرگــــــــــز بهشت را زیر پایــــــــت ندیدم ...
زیــــــــــر پای تــــــــو
آرزوهـــــــــایی بود که از آن گذشــــــــتی، به خاطــــــــر م
زن بــودن کــار مشکـلــی است؛
مجبــوری :مـانند یـــک بـانــو رفتـار کنــی ؛
همـانند یـــک مــردکــار کنــی؛
شبیــه یـــک دختــرجــوان بــه نظــر بــرســـــــی؛
ومثــل یــــک خــانم مسـن؛فکـــر کنـــــی!
ای بـزرگ هنــرمند زمــان ،خستــه نبــاشــــــی
و
روزت مبـــــــــارک
قــدر شــیطاننــد
چشــماטּ تــو
وقـــــــتے در دنــیاے نگـاهــت
رهـایشـاטּ میـــکنے از در و دیــوار دلــــم بــــالا میــروند
چقدر دوست دارم با خیال راحت …
یک نفس عمیق بکشم …
نفسی که پر باشد …
از بوی آرامش وجود تو ….
ڪم توقع شده ام
نـﮧ آغوشت را میخواهم
نـﮧ یڪ بوسـﮧ
نـﮧ دیگر بودنت را (!)
همیـטּ ڪﮧ بیایـے
از ڪنارمـ رد شوے ڪافیست . . .
آرامش مـے رِساند حتـے
اصطـڪاڪ سایـﮧ هایِماטּ (!!!)
خبــری نیست ...
خیـــاطــی مــی کنــم ...
آسمـــــان را بـه زمیــن مــی دوزم ...
چشمهـــایــم را بـه در ...
خــدا مــی دانـــــد چنــد بــار دلــــــم را کــوک زدم ...
کــه ایـــن چنیــــن دل تنگـــــــــم ...!