دعای باران چرا؟
دعای عشق بخوان!!!
این روزها دلها تشنه ترند از زمین...
خدایا کمی عشق ببار...
فراموش کردنت به معجره می ماند؛
وقتی دیوار های خانه هم تو را به یادم می آورند..
من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد, پس چرا عاشق نباشم ...?
کاش میدانستم چیست ، آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست . . .
برای من که دلم از سکوت لبریز است
صدای پای تو از دور هم دل انگیز است
سکوت میکنم چون دیگر نمیدانم چه کنم با این دنیا....
بهترین لحظه برایم زمانیست که چشمانم را می بندم و به تو فکر می کنم.
ادامه...
خدایا !
کسی غیر از تو با من نیست …
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست …
کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته !
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم !
که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم !
خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن !
شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن
ترا بی هر یقینی و گمانی دوست میدارم
ترا در هر زمینی و زمانی دوست میدارم
ترا در باور اندیشه های ارغوانی ام
بر این باور بمانی یا نمانی دوست می دارم
به تو مثل پریان زمینی عشق می ورزم
ترا مثل خدای آسمانی دوست می دارم
ترا با قد و بالای هلالی ناز می بینم
ترا با چشم و ابروی کمانی دوست می دارم
ترا در بدترین لحظه هایم یاد می آرم
ترا در بی کسی و بی امانی دوست می دارم
پاییز
با آن هجوم تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان را
از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می بستم
وقتی تو باز می گشتی
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
فقط بخاطر مردم تغییر نکن.
این جماعت هر روز تورا جور دیگری می خواهند ...
با هـــــم و همـــــــراه هـــــــم باشیم
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
”جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست؛
لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردمی پرداخت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند.
او به دنبال دختری میگشت که چهرهی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را میشناخت؛
دختری با یکگلسرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود؛
اما نه شیفته کلماتکتاب، بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد.
دستخطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درونبین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه اول”جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:“دوشیزه هالیسمینل”.
با اندکی جستوجو و صرفوقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
”جان” برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوارکشتی شد تا برای خدمت در جنگجهانیدوم عازم شود.
در طول یکسال و یکماه پس از آن، آندو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و بتدریج عشق شروع به جوانهزدن کرد.
”جان” درخواست عکسکرد ولی با مخالفت ”میس هالیس” روبهرو شد.
بهنظر هالیس اگر ”جان” قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشتِ”جان” فرا رسید؛آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷بعدظهر،در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهیشناخت از روی گلسرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراین رأسساعت ۷بعدظهر،”جان”بهدنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت اما چهرهاش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت بهسمت من میآمد، بلند قامت و خوشاندام موهایطلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود؛ چشمانآبیرنگش به رنگ آبیگلها
بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بیاراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به اینکه او آن نشانگلسرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخند پرشوری از همگشوده شد؛
اما به آهستگی گفت:[ممکن است اجازه دهید عبورکنم؟]
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در اینحال میسهالیس را دیدم.
تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود، زنی حدوداً ۴۰ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکیچاق بود و مچ پای نسبتاً کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور میشد، مناحساسکردم که بر سر یک دو راهی قرارگرفتهام.
از طرفی شوقوتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا میخواند و از سویی علاقهای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود بهماندن
دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیدهاش که بسیار آرام و موقر به نظر میرسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید.
دیگر بخود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمیآبیرنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب میآمد؛
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی بهدست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستگرانبهایی که میتوانستم همیشه بهآن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با اینوجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من”جان بلانکارد”هستم و شما هم باید دوشیزه مینل باشید؛ از ملاقات شما بسیار خوشحالم.
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و بهآرامی گفت: فرزندم من اصلاً متوجه نمیشوم!
ولی آن خانمجوان که لباسسبز بهتن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت، از من خواست که این گلسرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آنطرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است !
یعنی الآن موهای تن من، این شکلی / \ / \ / \ / \ /\ / سیخونکی وایسادن !!!
خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ بود حق داری والا
سلام
ممنون از حضورتون...
رسول خدا- صلّی الله علیه و آله- فرمودند: « هر کس بر من یک بار درود فرستد خدا به رویش دری از عافیت خواهد گشود و نیز روایت شده است که آن حضرت فرمودند: هر کس بر من یک بار درود فرستد چیزی از گناه برایش باقی نخواهد ماند. »[گل]
هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان..!
“خــُسـرو” و “شیـــرین” …”لیـلی” و “مـَجنــون” ..
“رامیـن” و “ویـس” …. “پیــرمــَرد” و “پیرزَن” ..
“تــــــو” و “اون” …
“مــَــن” و “تــَنهـآیی” !!
ویسنده ها “سیگار” می کشند شاعرها “هجران” نقاش ها “تابلو” زندانی ها “تنهایی” دزدها “سرک” مریضها “درد” بچه ها “قد” و من برای کشیدن، “نفسهای تو” را انتخاب می کنم…
ما چه رنجی است لذت ها را تنها
بردن و چه زشت است زیبایی ها را
تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده
ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت
تنها بودن سخت تر از کویر است
khodaeesh khosh behale oonaee k miri vasashoon nazaraye khoob mizary
اِ واسه تو هم که نظر میزارم شازده نکنه منظورت اینه نظرات اونا بهتره؟ والا من واسه همتون یه مدل نظر میزارم گل پسر حالا ایندفعه واست یکم بیشتر میزارم پون از نظرام خیلی تعریفیدی دیگه به گردنم حق داری
رسول خدا- صلّی الله علیه و آله- فرموده :
« من در قیامت نزد میزان اعمال می باشم، هر کس کفّه ی گناهانش افزون تر از حسناتش شود، آن صلوات هایی را که بر من فرستاده بیاورم و بر حسناتش بیفزایم تا بر گناهانش فزون آید. »
هیسسس....
آرام سخن بگو
مگر نمیبینی یارم در آغوش دیگری خواب است
درست است که به من خیانت کرده است
اما هنوزم ....دوستش..... دارم
چون او عشق واقعی من بوده و هست...
رقص اشـــــــــــــکهایم را بر گونه هایم در آینــــــــــــه می نگرم
و صدای عشق بازی باد را بر روی برگهای درخت حس می کنم
و خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا را می خوانم !
دکتر شریعتی
دیشب پلیس جلوماشینموگرفت ، رفتم جلو به پلیسه خیلی جدی گفتم میدونی من کیم؟ گفت کی هستی؟
گفتم : یـَــعنی واقعا نمیدونی ؟
رنگش زرد شد گفت : نه کی هـَــستی مـَگه ؟
گفتم من یه پرندم آرزودارم تو باغم باشی جریم نکرد !!
عادت نــــدارم درد دلم را ،
به همـــه کس بگویم ..! ! !
پس خاکـــش میکنم زیر چهره ی خنــــدانم.. ،
تا همـــــه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبــــــــــی ..
شب امتحان خوابگاه دخترا :واااای فقط ۴ دور کتاب خوندم به دور ۵ نرسیدم میفهمی؟
خوابگاه پسرا :احمق مگه نمیگم شاه دسته منه رد کن!!
پیش از تو همه را با معیارهایم میسنجیدم
بعد از تو همه را با تو می سنجم حتی معیارهایم را...
دیگر تقدیر را
برای نیامدنت بهانه نکن؟؟
مرد باش...
بگو نخواستی ......
ونیامدی...
آن که امروز را از دست می دهد، فردا را نخواهد یافت،
خوشبختی آینده در استفاده از زمان حال است.
کسی در نظر من بزرگ است که می تواند بین احساسات
و اندیشه های خود سدی ایجاد کند.
یکباره بهانه ای به سر خواهم کرد
تن پوش غم از قلب به در خواهم کرد
بر شوق رسیدن تو دل خواهم داد
هم دوش هوای تو سفر خواهم کرد
دعا کن دلم بوی باران بگیرد
و این درد جانسوز درمان بگیرد
دعا کن دلم رنگ آیینه گردد
و تنهایی از عشق پایان بگیرد
خدایا !
کسی غیر از تو با من نیست …
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست …
کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته !
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم !
که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم !
خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن !
شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن
بگذار باران شانه هایت را تر کند
چتر رابهانه ی ندیدن آسمان، نکن
من نیز...
سر به روی شانه های خداگاه گاه می بارم
بگذارخدا هم اگر دلگرفته بود
روی شانه های توحساب کند
چ آشوبیست دردلم
وقتی
نمیدانم
درنبودنم
به بودن چ کسی فکرمیکنی.....
ترا بی هر یقینی و گمانی دوست میدارم
ترا در هر زمینی و زمانی دوست میدارم
ترا در باور اندیشه های ارغوانی ام
بر این باور بمانی یا نمانی دوست می دارم
به تو مثل پریان زمینی عشق می ورزم
ترا مثل خدای آسمانی دوست می دارم
ترا با قد و بالای هلالی ناز می بینم
ترا با چشم و ابروی کمانی دوست می دارم
ترا در بدترین لحظه هایم یاد می آرم
ترا در بی کسی و بی امانی دوست می دارم
دستان گرمت امید زندگی را به من می دهد......
دستان گرمت عشق را برایم معنی میکند......
دستان گرمت تپش قلبم را دو برابر میکند......
دستان گرمت مرا دیوانه تو می کند......
آری دست در دستان همدیگر میرویم......
به سوی افق تا محو شویم.....
پاییز
با آن هجوم تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان را
از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می بستم
وقتی تو باز می گشتی
از: حسین منزوی
با تو، ای سلطان قلبم، مست و شیدا میشوم
پر کشیده تا فلک، تاج ثریّا میشوم
تا تو هستی در کنارم ، شادمانی میکنم
تا نباشی نازنین! غمگین و تنها میشوم
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
فقط بخاطر مردم تغییر نکن.
این جماعت هر روز تورا جور دیگری می خواهند ...
با هـــــم و همـــــــراه هـــــــم باشیم
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
بسیار عالی ، به منم سر بزن
ممنونم علی آقا
چشـــــــــــــــم
♦ امتحان عشق ♦
”جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست؛
لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردمی پرداخت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند.
او به دنبال دختری میگشت که چهرهی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را میشناخت؛
دختری با یکگلسرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود؛
اما نه شیفته کلماتکتاب، بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد.
دستخطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درونبین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه اول”جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:“دوشیزه هالیسمینل”.
با اندکی جستوجو و صرفوقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
”جان” برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوارکشتی شد تا برای خدمت در جنگجهانیدوم عازم شود.
در طول یکسال و یکماه پس از آن، آندو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و بتدریج عشق شروع به جوانهزدن کرد.
”جان” درخواست عکسکرد ولی با مخالفت ”میس هالیس” روبهرو شد.
بهنظر هالیس اگر ”جان” قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشتِ”جان” فرا رسید؛آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷بعدظهر،در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهیشناخت از روی گلسرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراین رأسساعت ۷بعدظهر،”جان”بهدنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت اما چهرهاش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت بهسمت من میآمد، بلند قامت و خوشاندام موهایطلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود؛ چشمانآبیرنگش به رنگ آبیگلها
بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بیاراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به اینکه او آن نشانگلسرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخند پرشوری از همگشوده شد؛
اما به آهستگی گفت:[ممکن است اجازه دهید عبورکنم؟]
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در اینحال میسهالیس را دیدم.
تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود، زنی حدوداً ۴۰ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکیچاق بود و مچ پای نسبتاً کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور میشد، مناحساسکردم که بر سر یک دو راهی قرارگرفتهام.
از طرفی شوقوتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا میخواند و از سویی علاقهای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود بهماندن
دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیدهاش که بسیار آرام و موقر به نظر میرسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید.
دیگر بخود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمیآبیرنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب میآمد؛
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی بهدست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستگرانبهایی که میتوانستم همیشه بهآن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با اینوجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من”جان بلانکارد”هستم و شما هم باید دوشیزه مینل باشید؛ از ملاقات شما بسیار خوشحالم.
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و بهآرامی گفت: فرزندم من اصلاً متوجه نمیشوم!
ولی آن خانمجوان که لباسسبز بهتن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت، از من خواست که این گلسرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آنطرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است !
یعنی الآن موهای تن من، این شکلی / \ / \ / \ / \ /\ / سیخونکی وایسادن !!!
خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ بود
حق داری والا
سلام
ممنون از حضورتون...
رسول خدا- صلّی الله علیه و آله- فرمودند: « هر کس بر من یک بار درود فرستد خدا به رویش دری از عافیت خواهد گشود و نیز روایت شده است که آن حضرت فرمودند: هر کس بر من یک بار درود فرستد چیزی از گناه برایش باقی نخواهد ماند. »[گل]
کـــــــــــم بــاش ، از کم بودنت نتــــــــرس..!
اونی که اگـه کم باشی ولــــــــت میکنه ؛
همونیه که اگه زیـــاد باشی حیف و میلت
میکنه..
بدترین لحظه تویِ تنهایی،اون وقتیهِ که . . .
همه دلشون واسَت میسوزه . . .
میشینن و پشتِ سرش بد میگن . . .
یعنی اون لحظه دلت میخواد بشینی های های گریه کنی . . .
چون هنوزم . . . .
تابستان حالا که داری تمام میشوی بگذار بگویم
روزهای گرمت "سرد"گذشت!
ایـــن روزهـــا نام "عـــشـــق" هرزگـــی باشد
بهـــتر اســـت !!!
وقتـــی "دوســـتت دارم ها" هم زمان
بـــه چندین نـفـــرســـِند می شود . . .
در دفتر دل یاد تو سر مشق من است
یاد من هم نکنی , یاد تو تکلیف من است . . .
گرچه میدانم نمی آیی ولی هر دم ز شوقت
سمت در می آیم و هر سو نگاهی میکنم
هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان..!
“خــُسـرو” و “شیـــرین” …”لیـلی” و “مـَجنــون” ..
“رامیـن” و “ویـس” …. “پیــرمــَرد” و “پیرزَن” ..
“تــــــو” و “اون” …
“مــَــن” و “تــَنهـآیی” !!
دلتنگی همیشه از ندیدن نیست
لحظه های دیدار با همه زیبائی گاه پر از دلتنگی است
وقتى که می گى دیگه برا همیشه فراموشش کردى و هیچ احتیاجى بهش ندارى و تمام فحش هاى دنیا رو نصیبش می کنى درست زمانیه که بیشتر از همیشه دلت براش تنگ ش
ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺸﻮﻧﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ
نمی گوید بیا نمیگوید بمان نمیگوید برو حتی راحتم بگذار می آید حرف های عاشقانه میشنود لبخند میزند و میرود کارهرشب اوست
ویسنده ها “سیگار” می کشند شاعرها “هجران” نقاش ها “تابلو” زندانی ها “تنهایی” دزدها “سرک” مریضها “درد” بچه ها “قد” و من برای کشیدن، “نفسهای تو” را انتخاب می کنم…
رفته بودم دلش را بهدست آورم، دلم را از دست دادم…
چه راحت شکستی و رفتی.....
چه بی خیال آتش زدی....این دل بی درمان را.....
چه دیر شناختمت،افسوس میخورم که چرا اینقدر بدبخت وساده بودم...
ما چه رنجی است لذت ها را تنها
بردن و چه زشت است زیبایی ها را
تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده
ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت
تنها بودن سخت تر از کویر است
راضیم به خوشبختیت حالا با هر کی باشه
گرچه دل من تنها شده
ولی یاد تو همیشه باهاشه
shadi khanoom ma kheilyyy eradat darymaaaaaaa
kheilyyy
قربون پسر خواننده و بامرام
به درخت نگاه کن...
قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند
ریشه هایش تاریکی را لمس کرده...
گاه برای رسیدن به نور،باید از تاریکی ها گذر کرد...
khodaeesh khosh behale oonaee k miri vasashoon nazaraye khoob mizary
اِ واسه تو هم که نظر میزارم شازده
نکنه
منظورت اینه نظرات اونا بهتره؟
والا من واسه همتون یه مدل نظر میزارم گل پسر
حالا ایندفعه واست یکم بیشتر میزارم پون از نظرام خیلی تعریفیدی دیگه به گردنم حق داری
مردم این روزها قیمت هر چیزی رو میدونن ،
ولی ارزش هیچی رو نمیدونن ..!
رسول خدا- صلّی الله علیه و آله- فرموده :
« من در قیامت نزد میزان اعمال می باشم، هر کس کفّه ی گناهانش افزون تر از حسناتش شود، آن صلوات هایی را که بر من فرستاده بیاورم و بر حسناتش بیفزایم تا بر گناهانش فزون آید. »
[گل]منتظر نظرات شما عزیز می باشم[گل]
هیسسس....
آرام سخن بگو
مگر نمیبینی یارم در آغوش دیگری خواب است
درست است که به من خیانت کرده است
اما هنوزم ....دوستش..... دارم
چون او عشق واقعی من بوده و هست...
اتاق تنهاییم پا به ماه اتفاق تازه ایست ،
به گمانم یکی نبود قصه های من در راه است
کاش وقتی میرفتی حواست بود
حتما خدانگهدار میگفتی
تا خدا بیشتر حواسش را به من میداد...
آخر میدانی
خدا به هوای تو مرا رها کرده بود....
رقص اشـــــــــــــکهایم را بر گونه هایم در آینــــــــــــه می نگرم
و صدای عشق بازی باد را بر روی برگهای درخت حس می کنم
و خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا را می خوانم !
دکتر شریعتی
دیشب پلیس جلوماشینموگرفت ، رفتم جلو به پلیسه خیلی جدی گفتم میدونی من کیم؟ گفت کی هستی؟
گفتم : یـَــعنی واقعا نمیدونی ؟
رنگش زرد شد گفت : نه کی هـَــستی مـَگه ؟
گفتم من یه پرندم آرزودارم تو باغم باشی جریم نکرد !!
اشـــــک توچشماش جمع شد گفتش خداشفات بده
اتاق تنهاییم پا به ماه اتفاق تازه ایست ،
به گمانم یکی نبود قصه های من در راه است
سُــــهراب گُفتی:
چِشــــــمها را باید شُست..... .شُـــــستم وََلـــــی
!.........
گُفتــــی
: جور دیـــــگر بایَــد دـــید.......دیـــــدم وَلـــــی
!..............
گَفـــــتی زیـــرِ بــــــآران بایَـــد رَفت........رَفتم وَلـــــــی !
.............
او نه چشـــمهای خیس و شُسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هــــیچ کُدام را ندید !!!!
فقط در زیر باران با طَعــــنه ای خندید و گفت: "دیوانه باران نَدــــیده
سُــــهراب گُفتی:
چِشــــــمها را باید شُست..... .شُـــــستم وََلـــــی
!.........
گُفتــــی
: جور دیـــــگر بایَــد دـــید.......دیـــــدم وَلـــــی
!..............
گَفـــــتی زیـــرِ بــــــآران بایَـــد رَفت........رَفتم وَلـــــــی !
.............
او نه چشـــمهای خیس و شُسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هــــیچ کُدام را ندید !!!!
فقط در زیر باران با طَعــــنه ای خندید و گفت: "دیوانه باران نَدــــیده
پــــــــــــﺮﻭﺭﺩﮔــــــــــــــــــــــــــــــﺎﺭﺍ . . .
ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤــــﺎﻡ ﻋﺎﻟــــﻢ ﺳﻮﮔﻨــــــﺪ ،
ﺁﻧﮕــﺎﻩ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑـﯽ ﺷﺐ ،
ﺑﻪ ﯾـﺎﺩ ﻋﺸﻘـــﺶ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾــــﺰﺩ . . .
ﮐﻤـــــــﯽ ﻧﮕﺎﻫــــﺶ ﮐــــــﻦ . . ! ! . !