دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

گرمایِ نگاهِ تو








چترت را بردار

 ترجیح میدهم با تو بدون چتر


 زیر باران بروم


زیرِ باران گرمای نگاهت


 دلچسب تراست





                       

دادگاه عشـــــــــق








در دادگاه عشق... قسمم قلبم بود 


و وکیلم دلم... 


و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان 


نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد...


 پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ... 


کنار چوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم 


و من گفتم به تو بگویند که


 «دوست دارم»




هرگز نفهمیــــــدی




         





گفتی ما به دردِ هم نمی خوریم...


اما هرگز نفهمیدی ؛ من تو را برایِ


دردهایم نمی خواستم...





کویر







دستم را دراز می کنم و


تکه ای از ابر بی باران امید را


بزیر می آورم و


در آسمان خیال رها می کنم


تا شاید دوباره بر کویر خشکیده احساس ببارد


و گلهای عشق دوباره شکوفا شوند


هرروز با این رویا دلخوشم اما...!!!


اما می ترسم تند باد سرنوشت


ابرهای رویای مرا با خود ببرد


و کویر احساسم همیشه کویر بماند.
 



   

    

خـــاطــرات








خاطرات چوبهایِ خیسی هستند که


با آتشِ زندگی نه میسوزند و نه


خاکستر میشوند




            

قالیچه ی یادت







قالیچه ای را که به یادت بافتم 


هرگز


بر ایوان فراموشی


 پهن  


نخواهم کرد



                  

خطِ فـاصلــــــــــــــه








معلمم به خطِ فاصله میگفت:خطِ تیره...


خوب میدانست که فاصله ها چه


به روزگارِ آدمها می آورد...





مرگـــــی به نامِ زندگی





                                       




جدا موندن از کسی که دوستش داری


فرقی با مردن ندارد


پــــــــس


عمری که بی تو میگذرد


مرگیست به نامِ زندگی





                  

احساس




          





فقط بعضی از آدمها هستند که باران را احساس میکنند.


بقیه فقط خیس میشوند!!!





اما هنــــوز




 




تمامِ شهر را دیوانه وار


با خیالتْ قدم زده اَم.


خواب هایت را با که شریک میشوی?


اما هنوز


شـریک تمام بیخوابی های من تـویی !!