دعای باران چرا؟
دعای عشق بخوان!!!
این روزها دلها تشنه ترند از زمین...
خدایا کمی عشق ببار...
فراموش کردنت به معجره می ماند؛
وقتی دیوار های خانه هم تو را به یادم می آورند..
من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد, پس چرا عاشق نباشم ...?
کاش میدانستم چیست ، آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست . . .
برای من که دلم از سکوت لبریز است
صدای پای تو از دور هم دل انگیز است
سکوت میکنم چون دیگر نمیدانم چه کنم با این دنیا....
بهترین لحظه برایم زمانیست که چشمانم را می بندم و به تو فکر می کنم.
ادامه...
اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم اگر از دست من در خلوت خود گریه کردی اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی اگر زخمی کشیدی تو گاهی از زبان من اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من... گناهم را ببخش .... حلالم کن و بعد دعایم کن
سنگین کام میگیری مرد…!
گم کردن خاطراتی که پی اش میگردی تقصیر ریه های تونیست…!
دودکن کسانی که باعث سنگینی کام سیگارت شده اند…
انهالیاقت ان خاطرات راندارند…
کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های
بی تو
دستانم را به استخدامت در خواهم آورد روزی ، که دیگر نامحرمان لبهایشان را به دندان نگیرند و سرزنشمان نکنند که گیسوان خرمایی ـت را چرا او شانه میزند با دستهای مردانه اش..
مولوى رعایت شرایط سنى و مقتضیات آن را همچون بسیارى دیگر از واقعیت هاى موجود پذیرفته است. اخلاقى را که او توصیه مى کند هرگز آرمانى، که ویژه خواص باشد، نیست. زبان و خطابات او به همه مراتب دیانت سازگار است؛ اوامر و نواهى نابجا را فاقد نتیجه و کارکرد مى داند و مى گوید: در مقابل هجوم غریزه، باید پاسخى معقول داد. داستان ذیل حاوى چند نکته در این خصوص است:
پدرى توانگر از سر ضرورت، دختر زیبا و نوبلوغ خود را به نکاح جوانى درآورد، اما آن جوان، نالایق و بدون اصل و نسب بود و خلاصه آن که کفو دختر نبود و حال آن که:
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح*** ورنه تنگ آید نماند ارتیاح
اما ضرورت ها، رعایت همه جانبه مصالح را تحت الشعاع قرار مى دهند ...
خربزه چون در رسد شد آبناک*** گر بنشکافى، تلف گشت و هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد*** او به ناکفوى از بیم فساد
گفت دختر را: کزین داماد نو *** خویشتن پرهیزکن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا*** این غریب خوار را نبود وفا
احتمال دارد که ناگهان پا به فرار گذارد و همه را ترک گوید؛آن وقت طفل او روى دست تو مى ماند و هم بر تو و هم بر آن بچه بى گناه ستم مى رود.
و این توصیه پدر همچنان ادامه داشت، اما از آن جا که زن و شوهر هر دو جوان بودند، ناگهان دختر صاحب حمل شد. پس از مدتى، مخفى نگه داشتن، موضوع آشکار شد، پدر اعتراض کرد که آیا پند و نصیحت هاى من هیچ فایده اى نکرد؟ دختر پاسخ داد: پدرجان! چگونه مى توانستم خویشتن دارى کنم، در حالیکه زن و مرد به منزله پنبه و آتشند ...
پنبه را پرهیز از آتش کجاست؟ ***یا در آتش کى حفاظ است و تقاست؟
گفت: کى گفتم که سوى او مرو؟! *** تو پذیراى منى او مشو
در زمان حال انزال و خوشى *** خویشتن باید که از وى درکشى
دختر گفت: از کجا بدانم که وقت آن کى است؟ این حالت در مردان پوشیده و بسیار پنهان است. پدر پاسخ داد: هرگاه دیدى که چشم شوهرت کلاپیسه (خمار) شده بدان که وقت آن است.
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن ***کور گشته است این دو چشم شوخ من!
یعنى پدرجان، غلبه لذت و شهوت در من به قدرى قوى تر است که اگر چشم او فقط خمار شده، گویى چشمان من اصلا فاقد بینایى است! سپس مولوى نتیجه مى گیرد:
نیست هر عقل حقیرى پایدار ***وقت حرص و وقت خشم و کارزار
خوان به نام خدایت که آفرید.انسان را از علق آفرید.بخوان که خدای تو کریم ترین وجودهاست.خدایی است که به وسیله ی قلم،تعلیم داد و به انسان چیزهایی که نمی دانست،آموخت."
(سوره ی علق_آیات ۱تا۵)
خوان به نام خدایت که آفرید.انسان را از علق آفرید.بخوان که خدای تو کریم ترین وجودهاست.خدایی است که به وسیله ی قلم،تعلیم داد و به انسان چیزهایی که نمی دانست،آموخت."
(سوره ی علق_آیات ۱تا۵)
امشب باورم شد که برای بعـضـی دردهـا
نه مـی تـوان گـریــه کــرد
نه مـی تـوان فـریــاد زد
بـرای بـعـضـی درد هـا فـقـط مـی تــوان نـگــاه کــرد و بـی صـدا شـکـسـت
__$$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$*
___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$*
____$$$$$$$$$$$$___ ._____.___$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$,_'.____.'_,,$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$,, '.__,'_$$$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$
______***$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$****
__________,,,__*$$$$$$@.$$$$$$,,,,,,
_____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,,
____*$$$$$$$$$$$$$*_@@_*$$$$$$$$$$$$$
___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__*$$$$$$$$$$$$$,,
_,,*___*$$$$$$$$$$$___*___*$$$$$$$$$$*__ *',,
*____,,*$$$$$$$$$$_________$$$$$$$$$$*,,____*
______,;$*$,$$**'____________**'$$***,,
____,;'*___'_.*__________________*___ '*,,
,,,,.;*____________---____________ _ ____ '**,,,,
*.°
?
...°
....O
.......°o O ° O
.................°
.............. °
............. O
.............o....o°o
.................O....°
............o°°O.....o
...........O..........O
............° o o o O
......................?
...................?
...............?
...........?
_________*¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸..
به وب منم سر بزن.
چشـــــــــــــــــــــم
ب سلامتی دختری که به دوست پسرش می گه بمونی می شی پدر پسرم بری می شی اسم پسرم
سلام خوبید؟
وبلاگتووون خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی قشنک وزیبا بوووووود واقعا زیباست .
راستی ی سر ب وبلاگ منم بزنید من تازه وارد جمتوووون شدم میخاسم ببینم نظرتون جیهههههههههههههه؟؟؟؟
سلام


ممنونم دوست من
خیلی خوشحالم مورد پسند بوده
حتمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآ
دختر:عزیزم کجایی؟
پسر وااااااااای خستم-دارم میمیرم_تواتاقم_میخام بخوابم-توکجایی نفس؟
دختر:من تو پارکم ,پشت سرت_ دستشو ول کن...
D smallest word is I,
the sweetest word is LOVE
and the dearest person
in the world is U.
tats y I Love You..
i (من) کوتاه ترین کلمه ی دنیاست
شیرین ترین کلمه ی دنیا عشقه (LOVE)
و عزیز ترین شخص در دنیا تو هستی(you)
واسه همینه که دوست دارم(I love you)
.
بخاطر من بخند...
حتی به دروغ!!!
گاهی باید به کسی تنفس مصنوئی داد!
اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم اگر از دست من در خلوت خود گریه کردی اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی اگر زخمی کشیدی تو گاهی از زبان من اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من... گناهم را ببخش .... حلالم کن و بعد دعایم کن
عشق هاى بعضی ها شده مثل شرکت هاى هرمى...
طرف یه مخاطب خاص داره بعد مخاطب خاصش شیش تا مخاطب خاص داره
دل یک زن تمــــام دنیــــــای اوست...
شــــاه دنیـــــایش باش ای مـــــرد...
نه ســــردار سپـــاهی کــــه احســــاسش را
در هــــــــم میشکنــــــــد...!!
[گل]
[گل]
[گل]
معلومه بدجور شکست عشفی خوردیا
خدا کمکت کنه
والا هنوز عشقش نیومده که شکستی در پیش داشته باشه
دوست گلم سلام...
با بهترین مقالات آپدیتم...
منتظر حضور گرمت هستم..
راستی از دیگر صفحات سایت هم دیدن کنید...
نه اینکه فقط از شما دعوت کنم فقط نظر بگدارید...
امیدوارم مطالب راه ژشای شما در زندگی باشد...
عشق به شما به من جرات نوشتن می دهد...
بوس...بوس...بوس...
سلام دوستِ عزیز

حتمآ سر میزنم
ممنونم
سعی کن تنها باشی زیرا تنها بدنیا آمدی و تنها از دنیا خواهی رفت،بگذار عظمت عشق را درک نکنی،زیرا آنقدر عظیم است که تورا نابود خواهد کرد...
آنقـــدر حِسم را کشته اند آدم ها
که سیب سرخ هم
حوایی ام نمی کند...
من دارم سعی میکنم ، همرنگ ِ جمــاعت شوم
امّـا !!!!
میشود کمکم کنید !؟
آی جمـــاعت ! شما دقیقــا" چه رنگـی هستید !!!؟
من دارم سعی میکنم ، همرنگ ِ جمــاعت شوم
امّـا !!!!
میشود کمکم کنید !؟
آی جمـــاعت ! شما دقیقــا" چه رنگـی هستید !!!؟
امروزهم با"بی تو" بودن گذشت
خوش به حال"یادم"که همیشه باتوست...
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد . . .
تظاهر به بی تفاوتی ،
تظاهر به بی خیـــــالی ،
به شادی ،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست . . .
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این " نمایش "
نقاش خوبی نبودم...
اما این روزها به لطف تو
انتــــــــظار را خیلی خوب می کشم...
سنگین کام میگیری مرد…!
گم کردن خاطراتی که پی اش میگردی تقصیر ریه های تونیست…!
دودکن کسانی که باعث سنگینی کام سیگارت شده اند…
انهالیاقت ان خاطرات راندارند…
بغض داری؟
آروم نـیستی؟
دلت بـــراش تـنگ شده!
حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری؟!
حالا...
یــاد لحظه ای بیفت کـه
اون هــمه ی بی قــــراری هــای تــــو رو دیــــــد
امـــــــا !!!چـشمـاشـو بست و هیچی نگفت
کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های
بی تو
عاجی دیگه بهمون سر نمیزنی ؟
سلام عزیزم
آدرستو نداشتم
آهای . . . لیلی
به قصه ی خودت برگرد !
اینجا
مجنون به همه ی لیلی ها "محرم" است!
فکر
یه دنیای خط خطی
با لبهای ماتیکی ـه تو
روی دیوار دل من
داره دیوونه ام میکنه !
♦ سایه ات بالای سرم ♦
دستانم را به استخدامت در خواهم آورد روزی ، که دیگر نامحرمان لبهایشان را به دندان نگیرند و سرزنشمان نکنند که گیسوان خرمایی ـت را چرا او شانه میزند با دستهای مردانه اش..
"سهیل"
زنده باشی شازده پسر وبلاگیم
این نوشته ها جاش اینجاست نه اونجا:
زیــــــر سـایـــــه ی پـُـــر عظمت شما ، منــــزل کرده ایم..
چادر سرت کن و بیا زنگ خانه ام را بزن..
من با یک جام گلاب و گلهای محمدی ، انتظارت را میکشم بانو..
" سهیل "
+++++++++++++++++++++++++++++
♦ دنیایم را رنگین کمانی کردی ؛ چــه خوب ♦
شکلات کاکائویی دوست داری ؟
سیب پوست بگیرم برایت یا ...
اصلاً بگذار کمکت کنم تا آن خوشه ی انگور را تا آخرین دانه، از دستان من بخوری..
دوستت دارم بی ریا..
+++++++++++++++++++++++++++++
ممنونم از انتقال نظراتت گل پسرم

نظراتت زنده میکنه احساساته آدمو
♦ من خوش شانس ـم..
چون با شما آشنا شدم و حرف میزنم..
من به همین ها ، بسنده کرده ام..
چون برایم کافی ست ، تا تو را دارم در خیالم..
لایه های بغض چشمانت را دوست دارم پوست بگیرم و خام خام بخورم تا دیگر لایه ای از رنجش، در چشمانت سکنا نگزیند..
" سهیل "
خیلـــــــــــــــــــــــــی قشنگ بود این نظرت



ممنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونم سهیلی
♦ واقع بینى درامرونهى ها درمثنوى :
مولوى رعایت شرایط سنى و مقتضیات آن را همچون بسیارى دیگر از واقعیت هاى موجود پذیرفته است. اخلاقى را که او توصیه مى کند هرگز آرمانى، که ویژه خواص باشد، نیست. زبان و خطابات او به همه مراتب دیانت سازگار است؛ اوامر و نواهى نابجا را فاقد نتیجه و کارکرد مى داند و مى گوید: در مقابل هجوم غریزه، باید پاسخى معقول داد. داستان ذیل حاوى چند نکته در این خصوص است:
پدرى توانگر از سر ضرورت، دختر زیبا و نوبلوغ خود را به نکاح جوانى درآورد، اما آن جوان، نالایق و بدون اصل و نسب بود و خلاصه آن که کفو دختر نبود و حال آن که:
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح*** ورنه تنگ آید نماند ارتیاح
اما ضرورت ها، رعایت همه جانبه مصالح را تحت الشعاع قرار مى دهند ...
خربزه چون در رسد شد آبناک*** گر بنشکافى، تلف گشت و هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد*** او به ناکفوى از بیم فساد
گفت دختر را: کزین داماد نو *** خویشتن پرهیزکن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا*** این غریب خوار را نبود وفا
احتمال دارد که ناگهان پا به فرار گذارد و همه را ترک گوید؛آن وقت طفل او روى دست تو مى ماند و هم بر تو و هم بر آن بچه بى گناه ستم مى رود.
گفت دختر: اى پدر! خدمت کنم*** هست پندت دلپذیر و مغتنم
و این توصیه پدر همچنان ادامه داشت، اما از آن جا که زن و شوهر هر دو جوان بودند، ناگهان دختر صاحب حمل شد. پس از مدتى، مخفى نگه داشتن، موضوع آشکار شد، پدر اعتراض کرد که آیا پند و نصیحت هاى من هیچ فایده اى نکرد؟ دختر پاسخ داد: پدرجان! چگونه مى توانستم خویشتن دارى کنم، در حالیکه زن و مرد به منزله پنبه و آتشند ...
پنبه را پرهیز از آتش کجاست؟ ***یا در آتش کى حفاظ است و تقاست؟
گفت: کى گفتم که سوى او مرو؟! *** تو پذیراى منى او مشو
در زمان حال انزال و خوشى *** خویشتن باید که از وى درکشى
دختر گفت: از کجا بدانم که وقت آن کى است؟ این حالت در مردان پوشیده و بسیار پنهان است. پدر پاسخ داد: هرگاه دیدى که چشم شوهرت کلاپیسه (خمار) شده بدان که وقت آن است.
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن ***کور گشته است این دو چشم شوخ من!
یعنى پدرجان، غلبه لذت و شهوت در من به قدرى قوى تر است که اگر چشم او فقط خمار شده، گویى چشمان من اصلا فاقد بینایى است! سپس مولوى نتیجه مى گیرد:
نیست هر عقل حقیرى پایدار ***وقت حرص و وقت خشم و کارزار
منبع: http://mewlana.mihanblog.com
♦ " صائب تبریزی " تقدیم میکند:
مایه اصل و نصب در گردش دوران زر است
قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است
من لباس فقر پوشم که بی درد سر است
آستین هر چند کوتاه است چینش کمتر است
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
کاکل از بالا بلندی رتبه ای پیدا نکرد
زلف از افتادگی لایق مشک و عنبر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است
نا کسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
رویه دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است
کره اسب از نجابت در تعاقب می رود
کره خر از خریت پیش پیش مادر است
صائبا، عیب خودت گو مگو عیب دگران
هر که گوید عیب خود او از همه بالاتر است
هر روز میمیرم
هر روز میشکنم
هر روز میگریم
هر روز میـ …
روزها تکراریست یا افعال من ؟!
خسته ام از این میـ … ها…
چقدر غریب !
هیچکس انگار هوای هیچکس را نمیکند!
یخ کرده زمین از بی هوایی …
نـــه نمیــــدانــــی!
هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد
پشتــــــــ ایـن چهــــره ی آرام،
در دلــــــــــم چــه مـی گـذرد!
نـــه نمیــــدانــــی!
هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد
ایـــن آرامــش ظــاهــر و ایــن دل نــا آرام
چقــــدر خستـــــــه ام میـــکنــد…!
پـــایــیـــز اســـتـــ ؛
انـــار نیــســتــم کــه بــرســم بــه دســـتــهــای تـــو
بــرگـــم…
پــر از اضـــطـــرابــ افـــتـــادنــــم
.
گل گرفته ام تا اطلاع ثانوی در قلبم را ، لطفا نگوید کسی “دوستم داشته باش”
این یک قلم جنس را نداریم … تمام شد … من تعطیلم !
خوان به نام خدایت که آفرید.انسان را از علق آفرید.بخوان که خدای تو کریم ترین وجودهاست.خدایی است که به وسیله ی قلم،تعلیم داد و به انسان چیزهایی که نمی دانست،آموخت."
(سوره ی علق_آیات ۱تا۵)
خوان به نام خدایت که آفرید.انسان را از علق آفرید.بخوان که خدای تو کریم ترین وجودهاست.خدایی است که به وسیله ی قلم،تعلیم داد و به انسان چیزهایی که نمی دانست،آموخت."
(سوره ی علق_آیات ۱تا۵)
من و تو ای نازنین
گرچه مثال عقربه ایم
لیک این خود شیرین است
روز و شب در پی هم پیمودن
آری افسوس سرمان بر سر یک بالین نیست
لیک قلبمان بسته به هم
دل تو مهمان من
دل من مهمان تو
این خود شیرین است
بسیار نمی خواهم
تنها کمی
برای چشم به هم زدنی
دستت را به من بده
تا دلت را در آغوش گیرم
خاطراتم کوله باری از غم است


عشق تو زخم دلم را مرحم است
غربت چشمان تو دل ریش کرد
یاد تو شبهای تارم همدم است
زیبا عزیز خیلی خیلی قشنگ بود
شعر رو به شما تقدیم میکنم برای
این متن زیباتون.
خوشحالم برگشتید. امیدوارم همیشه
سالم و سرحال و شااااااد باشید
ممنونم استاد
محبت دارید
مثل آن مسجد بین راهی تنهایم…
هر کس هم که می آید مسافر است می شکند …..
.هم نمازش را، هم دلم را …
و می رود …
اسارت زن آشکار است ؛ اسارت مرد پنهان ؛ زن اسیر دنیاست ؛ مرد اسیر زن .
انگار خوابهایم تعبیر میشود در پیچیدگی لایههای یک لبخند
کنار اشارهی نگاه و معصومیت یک زن
همان گاهی که خورشید به نجابت زمین کرنش میکند
نزدیکتر بیا دختر بلور پیکر
آمدهام تا برای همیشه بمانم
با تاجی از زیتون
و سنجاقسری از انگشتان مردانهام
برای نوازش گونههایت به وقتخواب
برای معطرکردن خانهمان به وقت آغوش
البته وقتش مهم نیست
فقط بیا نزدیکترم
با همان پیراهن توری سیاه دوخته بر زنانگیات
من سالهاست که ملحد بوی خیس گیسوان تو شدهام
و مستترین بندهی رانده شده از بهشت بوسههای بارانی بغض لبهایت
آری آلوده منم
که به عطر آغوش تو مبتلا شدهام
یادگاری از سالهای مرگبار دور وعدههای دروغین زن..
مرا به یادآر
فراموشی فریب آدمهاست
ما چیزی را فراموش نمیکنیم
تنها از خاطراتمان دور و نزدیک میکنیم رویدادها را
ما کنار نوازش و سیلی خاموش سرنوشت بزرگ میشویم
شعر میگوییم
عاشقی میکنیم
کار من همین است
خواندن دلتنگیها از رگههای تکلم نگاه تو
و گسستم از خلوت قصیدههای برهنگی
من، مرگ تمام قهرمانان درام کتاب قصههای عاشقانهام
مرا به خاطر بسپار.
| می شود قول دهی ؟ |
بهـلــــــــــــــــــــــــــه
" احساس واژههای من "
پای احساس واژههایم بسته است
درست مثل نگاه لبهای خاموش تو
که همیشه کتابها حرف برای گفتن داشت
و کسی نمیشنیدش
میدانم عرصهی کوچکیست قلم برای خلق ناگفتههای من و تو
و من چون ماهی در عمق کوچک یک تنگ
که در دستان کوچک یک کودک میلرزد
جولان میدهم بیسبب
در حجم ندانستههایم
دریا تنها در ذهن ماست
و هیچچیز حقیقت ندارد
تو نیز نگران نباش دختر شبهای خیال و طراوت
اینجا زمستان عریانی ِکلمهها همیشه دیر میشود
و در نوشتههای تلخ من جز غوغای بیخاصیت چند رنگ
چیزی برای دیدن نیست..
" من خوابم میاد ! "
منم خوابم میاد
آهای بـانــــــــــــــو ؟؟
قرار ما فصل انگور..
مست که می شوی
عاشق تر می شوم
یک دل غصه !
گاهى آنقدر تنگ مى شود دلم
که غصه راهى براى سرازیر شدن از چشمانم نمى یابد
من خون بالا مى آورم
و چشمانم اشک قورت مى دهند