دعای باران چرا؟
دعای عشق بخوان!!!
این روزها دلها تشنه ترند از زمین...
خدایا کمی عشق ببار...
فراموش کردنت به معجره می ماند؛
وقتی دیوار های خانه هم تو را به یادم می آورند..
من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد, پس چرا عاشق نباشم ...?
کاش میدانستم چیست ، آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست . . .
برای من که دلم از سکوت لبریز است
صدای پای تو از دور هم دل انگیز است
سکوت میکنم چون دیگر نمیدانم چه کنم با این دنیا....
بهترین لحظه برایم زمانیست که چشمانم را می بندم و به تو فکر می کنم.
ادامه...
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را
حبیب یغمایی
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!
پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!
ترانه دیشب دستات تو دستم بود
خیلی سرد بود
ازت پرسیدم چرا دستات سرده بیار نزدیک تا گرمش کنم
گفتی نه هیچی نیست این سردی از دلتنگیه با هیچ چیز گرم نمیشه
گفتم دلم آغوش می خواد بیا بغلم
اومدی
صبح دیدم نیستی
کجایی تا بازم آروم بشم
اینا که توهم نیست ؟
هست...؟
دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی ووقتی نیست چیزی توزندگیت کم باشه...; دوست یعنی تنهاییهامو میسپرم دست تو ؛ چون شک ندارم میفهمیش...; دوست یعنی ی راه دوطرفه ی قدم من ی قدم تو...; لحظاتت شاددوست من ! ! !
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد
(شوهر به این خوشتیپی کجا پیدا کنیم؟؟؟؟؟؟)
باور کن :
از هیچ سیاهى آزرده مباش
نفسى بکش
ابرى بساز
وباور کن
فردا بارانیست
فقط کافیست
ایمان داشته باشى
" کلاغی با چادر سیاه "
کلاغی که روی کابل برق روبروی پنجرهام مینشست
و برای تنهایی من قاصدک میفرستاد
و چشمانش پر بود از خاطرهی درخت
و هیچگاه از کشیدن پردهی میان من و کوچه و انتظار همیشهی او
خسته نمیشد
و سیاه میپوشید برای سالهایی که من دیگر نباشم
روزهای زیادیست که پیدایش نیست
شاید او هم خسته شد از باور ابلهانهی معجزهی باران
یکی میگفت وقتی همه خواب بودیم
صدای شلیک تفنگی شنیده است که از حلقوم یک شاعر بیکتاب
بیرون میآمده
آری
من و کلاغ خیلی وقت است مردهایم
کسی باورمان نمیکند.
♦ رازقی ♦
آن روزها
زهره عود مینواخت
من بربط میزدم
خدا شعر میگفت
و ماه میرقصید
و تمام شبها
رازقیها بوی عطر تو را میان مردمان قسمت میکردند
دیگر هیچکس حتی نام مرا به خاطر نمیآورد
میخواهم سر یک فرصت که هیچگاه دست نمیدهد
حواس دردهایم که پرت شد
قراری بگذارم با روحم
جای همیشگی
پشت درخت گیلاسی که هیچ وقت نکاشتیمش
دنیا خالیست از قرارهای دزدکی
و من شاعرترین مرد این حوالی کم پیدا
دارم ذره ذره
عشق را از یاد میبرم !
" بانوی روزهای کودکی "
خیلی کوچک بود وقتی دستانم را میان انگشتان کودکانهاش گرفت
و به من قولی داد
بعد از آن روزها
دیگر هیچکس قولش قول نبود
ما از کودکیهایمان فاصله گرفتیم
و تمام شب را آرزو کردیم که زود بزرگ شویم
غافل از آنکه از یک تاریخ به بعد دیگر بزرگ نمیشویم فقط پیـــرتر به نظر میرسیم
راستش را بخواهی من هیچوقت دلم نخواسته بزرگ باشم
و با آدم بزرگها رفاقت کنم
بزرگ که میشوی همه نامرد میشوند
من هنوز در بیست و چند سالگی دلم میخواهد قرقرههای مادرم را دزدکی بردارم و بروم با نگاههای تو
پشت خانهمان باد بادک هوا کنم..
وقتیکه میروی چیزی بیاوری که نکند گرسنهام باشد
پای درخت زبان گنجشک بنشینم و یواشکی جیش کنم
من اجازهاش را داشتم
مادرم همشه با خنده میگفت برای پسرها اشکالی ندارد اگر جای خلوتی خواستند جیش کنند
پس تو چی گلم
تصور اینکه تو آن سالها حتی نمیتوانستی با صدای بلند بخندی اذیتم میکند..
من هنوز قولت یادم هست
پس بگذار مثل همان سالها
کودکانه یکدیگر را دوست داشته باشیم
نزدیکتر بیا
من یک بغل سیر به تو بدهکارم
بانوی روزهای کودکی..
" تصویری از زنانگی "
هنوز
موهای خیس لایه لایه افتاده بر شانههای باریک و رنگ پریدهات
برهنگی مرطوب تنت که تشنه میساخت جوانی ناکامم را
گونههای سرخ کودکانهای که شهوت چشم مرا همواره نوازش مینمود
پاهای تراشیدهای که چون مجسمههای سنگی آناهیتا
حس لمس دستان مردانهی مرا تحریک میکرد
و آغوشی سرد
که همیشه انتظار گرم مرا فریاد میکشید
خیال انگیزترین تصویر شبهای تنهایی منند..
" گناه "
گناه من نیست
اگر من
گناهآلود آغوش توأم
آنقدر آرامش دارد این بیکران کوچک
که مرا ناآگاهانه تا شهوتی مقدس پرواز میدهد سرمست
گناه من نیست
که هیچکس نمیفهمید
نابترین شرابها از لبان تو جاری میشود
و گهوارهی نگاهت مست میکند تمام هوشیاری زمین را
کنار تو خوشبختی مردیست که خورشید را باور نداشت
و رقص نور و باران
روح عریانش را عاشق نمیکرد
نمیخواهم بدانم نامت چیست
همین که در آغوشت آرام به خواب میروم
برای درک من از خوشبختی کافیست
بوسههای تو
توقف لحظههاست در بستر زمان
عشق تو
آفتابیست در دل بیرحم شب
و نگاهت
چون آئینه آنگاه که تو را تکرارکنان در جاودانهترین حس مطبوع میانسالی
ثبت میکند
گناه من نیست
من با تو جوان میمانم
حتی با خیال آغوشت
حتی با تحریر نامت
حتی با آرزوی بودنت..
گاهی وقتها
باران
تشنهترین اتفاقیست که در حال رخدادنست وقتی
خاطرهی دیدارهای خیس
هوشیاری زمین را دیوانه میکنند
اینجا
آنقدر حوصلهها خستهاند که همه
در آغوش دشمنانشان به خواب میروند
اینجا
ثانیهها می ایستند تا برخورد نگاه جاری شود
و هیچچیز
زیر پلکهای شب مخفی نمیماند
و همه انگار محکوماند به آغوش کسی که جادو میکند با چشمانش
و خشدارترین صدای مردانه
آرامش بخشترین سرودها را در زنانگی خاک فریاد میزنند
اینجا جای عجیبیست
آری قلبم را میگویم بانو..
با تو، ای سلطان قلبم، مست و شیدا میشوم
پر کشیده تا فلک، تاج ثریّا میشوم
تا تو هستی در کنارم ، شادمانی میکنم
تا نباشی نازنین! غمگین و تنها میشوم
امشب از لطف به دلداری ما آمده ای
خوش قدم باش که بسیار بجا آمده ای
چه عجب یاد حریفان پریشان کردی
لطف کردی که به یاد دل ما آمده ای
تو که در خواب هم از آمدنت بود دریغ
در شگفتم که به ناگاه،جرا آمده ای
سر مهر آمدی از سر مگر ای ترک ختا
یا خطا کردی و ره را به خطا آمده ای
گفته بودی شبی از حالت من می پرسی
شاید اندر پی وعده به وفا آمده ای
کاخ شه را به پشیزی نخرد کلبه ی ما
تا تو ای شاه به دیدار گدا آمده ای
شب و وصل و گله از دوست!دلا یاوه مگو
بخت بد باز تو امشب به صدا آمده ای؟
امشب ای باد، چو آن زلف چه خوشبو شده ای!
تو هم از کوچه ی معشوقه ی ما آمده ای؟
سر به پای تو فشانم که صفا آوردی
تا به دلداری این بی سر و پا آمده ای
دوباره پاییز
اما نه "فصل خزان" زرد!
دوباره پاییز
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز
فصل زیبای سادگی
دوباره پاییز ، موسم شدید دلدادگی
روزگارت شاد.. غصه هایت محو..
بـــاورت بــشــود یـــا نــه !؟
روزی می رسد
که دلــت بــرای هــیــچ کــس
بــه انــدازه مــن تــنــگ نــخــواهــد شــد.
بــرای نــگـــاه کــردنـــم ، بــوســیــدنــم ، خــنــدیــدنــم ، اذیــت کــردنــم , مــهــربــونــیــم , صــداقــتـــم …
بــرای تــمــام لـحــظاتى که در کنارم داشتی …
روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره مــــــن خواهی بود …
می دانم روزی که نباشم هیچکس تــکرار مــن نــخــواهــد شـــد …
نه من کنار آمدم نه روزگار…
نه من گذر کردم … نه او
اما من به راه خود رفتم و روزگار به راه خود…
من با خود دل بردم و روزگار او را برد …
هیچکدام حاضر به شکست نشدیم
من … دل دارم … روزگار او را
برد با من است؛
من، دیوانه او می مانم …
کجای گوش بدی حرفامو/
رفتیوهرگز ندیدی اشکامو/
حالاک دلتنگت شدم بیابرگرد/
خدا ببین چطوربا احساسم بدکرد/
میخام با حس و احساسم بگم این ترانه رو/
بی بهونه رفتیو نذاشتی حتی ی خاطره رو/
عشق اولم رو ربودن
شعرشبهامو گرفتن
عشقی ک برای من بود
با دورغ ازم گرفتن
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را
حبیب یغمایی
طرح
آه....
دستانت
چه خیال دوری هستند
غمناک ترین لحضات زندگی را
از کسی تجربه می کنی
که شیرین ترین
خاطرات را با او داشتی
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!
پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!
بـی تو
تنهـاییـم را پک می زنم
تـا ریـه هایـم زنـدگـی را کـم بیـاورد
و شـرعـی ترین خودکـشـی را تجـربـه کنـم
قلبم یک خط در میان می زند….زود نیست؟
دست هر پیر زنی را گرفتم …گفته…”پیر شی مادر”…
خدایا نکند در جوانی پیر شدم …..
زیارت قبول خواهری
ممنونم خواهر جون
جای شما خالی
نمیدانم نهان از من،چه نیکی کرده ای با "دل"...؟
که چون غافل شوم از اون ، دوان سوی "تو"می آید!!!
دلم یک کوچه میخواهد بی بن بست...
و بارانی نم نم و یک خدا که کمی با هم راه برویم
همین...
عذاب یعنی اون که دوستش داری بشینه بغلتو
از اونی که دوستش داره واست بگه
ته سیگارهایم،پوکه های خاطرات است...
که شلیک میکنم وسط مغزم...میکشد مرا...
تا شاید تورا فراری دهد از ذهنم...
خطا زدم همه را... پاکت بعدی ، خشابی دیگر
شمرده بودم چهار سیگار راهه بود تا خانه ی تو....
حالاسیگار به سیگار،کوچه به کوچه میگرم و
نمیرسم به خانه ات...!
بی انصاف این گره با یک نگاه تو یاز میشود...
تمام دندانهایم درد میکند...!
کم طاقتی عادت آن روزهایت بود...
امروز برای خبر گرفتن از من عجب صبور شده ای...
چیزی نیست،خرد خمیرم فقط همین...
کم ما مانده است بی تو بمیرم،فقط همین...
از هر چه هست و نیست گذشتم ولی...
در عمق چشمهای تو گیرم،فقط همین...
دلتنگیم برایت به اندازه مادریست که
آخرین سرباز برگشته از جنگ پسرش نبود...
به تو که میرسم مکث میکنم
انگار در وجودت چیزی را جا گذاشته ام مثلا در صدایت آرامش، در چشمهایت زندگی!
ترانه دیشب دستات تو دستم بود
خیلی سرد بود
ازت پرسیدم چرا دستات سرده بیار نزدیک تا گرمش کنم
گفتی نه هیچی نیست این سردی از دلتنگیه با هیچ چیز گرم نمیشه
گفتم دلم آغوش می خواد بیا بغلم
اومدی
صبح دیدم نیستی
کجایی تا بازم آروم بشم
اینا که توهم نیست ؟
هست...؟
خوب که نگاه می کنم
به انسان بودنت بیشتر شک می کنم!
"تو فرشته ای"
راستش را بگو
بال هایت را به که سپرده ای...؟
من از جنس بادبادکهایم
می ترسم آنقدر هوایم نکنی
که هیجان پرواز
و طعم بوسه ی باد
از خاطرم برود
تو که نمی دانی اگر دیر شود
از جنس کلاغها خواهم شد
آنوقت هیچ کس پنجره اش را
برای دیدن من باز نخواهد کرد
من نمی خواهم فراموش شوم
یه لحظـه گـوش کـن خـــدا ؛
جـدی میگــم . . .
نه بچـه بـازیِ نـه ادا و اطــوار ،
تو این دنــیا ...
حــالِ خــیلی هـا اصـلا خـوب نیـست !
یـه دسـتی بـه زندگیـشون بکـش
" لـــــ ـــــــ ــــطــفا "
سوختم باران بزن شاید تو خاموشــــــــــم کنی
شاید امشـــــــــب سوزش این زخــــــم هارا کم کنی
آه بـــــــــــاران من سراپای وجودم آتـــــــــــــــش است
پس بزن بـــــــــــاران بزن شاید تو خاموشـــــــــــم کنی...
حتی اگر حرفی نبود؛
شمارهام را بگیر و فقط بخند..
وقتی میخندی،
زمان میایستد..
و در دلم انگار
پرندهایست
که برای رهایی
پرپر میزند
دوستت دارم هایم هم دل شکسته اند از بس در مقابلشان سکوت کرده ای...
چقدر مطلب های قشنگ
قشنگی از چشاته خاطره جون
حتی خودم هم باورم نمیشود که بی تو نفس میکشم...
خیلی بی معرفتم نه؟
عزیز دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــی
فاصله هامهربانیت را ازدلم پاک نمیکندثانیه هارامیشمارم تالحظه دیدار...
همین که قاصدکی را فوت کنی تا عطر نفسهایت را برای دلم بیاورد کافی است
دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی ووقتی نیست چیزی توزندگیت کم باشه...; دوست یعنی تنهاییهامو میسپرم دست تو ؛ چون شک ندارم میفهمیش...; دوست یعنی ی راه دوطرفه ی قدم من ی قدم تو...; لحظاتت شاددوست من ! ! !
کفش ها چه عاشقانه هایی با هم دارند !
یکی که گم شود دیگری محکوم به آوارگیست …
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
)
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد
(شوهر به این خوشتیپی کجا پیدا کنیم؟؟؟؟؟؟
سلاااااااااااااااااام شادی جوووووووووووونم الهی قربونت برم نفسم تو عشق ناهیدی نفس ناهیدی ببخشید آجی دلم واست تنگ شده بود واسه همین ناراحت شدم
سلام عزیزکم


الهی من قربونت برم
منم دلم تنگ میشه برات خانومم
دیگه ناراحت نشی ازم که دلم میگیره
تو عزیز دل شادیی ؛یادت نره
براى همه پاییز با مهر شروع میشه
اما پاییز زندگى من
جایى شروع شد که مهر تو تموم شد . . .
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
ونه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نیامد
پـائیز مــهری داشـت کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشست . . .
.