دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

سرانگشتان پر مهر تو








شانه هایم غنی شده اند،

با سرانگشتان پر مهر تو !

زیر بار غم های عالم هم نمی لرزند...





                    

کلاغ هــا




  





بزرگ تر که شوم

داستانی خواهم نوشت

که کلاغ هایش قصه ببافند

و آدم ها را به هم برسانند!..





             

او ؛مــن





        

  


او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم قلب پر امید را

او به فکر لذت و غافل که من

طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او

تا فدا سازم وجود خویش را

او تنی می خواهد از من آتشین

تا بسوزاند در او تشویش را




خاطرات








دیشب تمام خاطرات با تو بودن را دور ریختم

و امروز صبح وقتی بیدار شدم هرچه گشتم

خودم را پیدا نکردم.




قرارما




 




قرار دیدار ما


هر نیمه شب


خیالت که نمی گذارد بخوابم...!





نمی بخشــمت








من + تو = ما

  یادت هست ؟

تمام شد …

حالا : تو + او = شما

من هم به سلامت . . .




          

حالِ دلــم









با دیدن چشمهات حال دلم زار میشود


اصلا نگات باعث آزار میشود


هی پلک میزنی و من از دست میروم


هی عشق روی عشق تلنبار میشود




دلتنگی





 




 دلتنگی

عین آتش زیر خاکستر است

گاهی فکر میکنی تمام شده

اما یک دفعه

همه ات را آتش میزند . . . . .





                   

دلواپسی









 دل واپسی من از نیامدنت نیست.....

می ترسم در پس این دل دل زدن ها بیایی و دگر

نخواهمت......!







بذر





                




بیخودی به خودت زحمت نده!

این بذرهای تنفر که در دلم می کاری

هرگز جوانه نخواهد زد...