مرا ببوس هزاران بار...
شیرین است ...
بعد نبودنت ...
آه نبودنت!
که میرسد روزی...
به تمام این شیرین شدنهای دلم نیاز دارم ...
یکی بیاید
دست این خاطره ها را بگیرد
ببرد گردش ..
کلافه کرده اند مرا،
بس که نق می زنند به جانم ..
چشم ها دروغ نمی گویند!
وقتی بچه بودم و دروغ می گفتم
مامانم می گفت: از چشمات می فهمم
می گفت: چشمات پلک میزنه
وقتی بزرگ شدم
رفتم جلو آینه
گفتم اصلا دلم برات تنگ نشده
دیدم چشمام پلک میزنه
باز گفتم
باز پلک زد
دلـــم کـــار دست است .... . خودم بافتمـش ...!
تـــارش را از سکـــــوت ؛... . پــودش را از تــــنـهایــی .... .
هــمــــیــن اســـت کـــه "خــریــدار" نــــــــــدارد .... !!!!
از تـوُ چــه پنهــان
گــاهۓ برایـم آنقـدر خواستنـۓ مۓ شوۓ
کـه شـروع مۓ کنم
بـه شمــارش تکـ تکـ ثانیـه ها
براۓ یکـ بار دیگـر رسیـدن
بوۓِ تنـت ...
لحظه ها خمیازه میکشند .....
انگار توان حرکت ندارند .....
عقربه های ساعت را به جلو کشیدم
شاید
لحظه دیدارمان نزدیک تر شود ...
ولی افسوس
زمان، نامرد تر از این حرفاست ...