باز به وصل خیال تو دل به جاده تنهایی زده ام
وکوله بارم پر از یاد توست
تا مبادا دراین جاده غریب گم شوم
چه جاده غریبی است
هرچه پنجره در خانه بود را باز گذاشته ام
نکند آهسته از کوچه عبور کنی
و من صدای قدم هایت را نشنوم!
نکند جا بمانم از طنین قدم هایت
قفسم را مشکن
تو مکن آزادم...گر رهایم سازی بخدا خواهم مرد
من به زنجیر تو عادت کردم
بارها در پی این فکر که در قلب توام با تو احساس سعادت کردم
بخدا خوشبختم .....
ترجیح میدهم با تو بدون چتر
زیر باران بروم
زیرِ باران گرمای نگاهت
و وکیلم دلم...
و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان
نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد...
پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ...
کنار چوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم
و من گفتم به تو بگویند که
«دوست دارم»