دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

حرف های تنهایی من...





حرفهای تنهایی


این سن

 برای من خیلی زیاد است،

باید بی خیال شناسنامه ام شوم،

ونگذارم عمر بر باد رفته ام اینهمه

گردوخاک به پا کند!

هنوز پر از شیطنت های سرکوب شده ام؛

دست هایم

پراز خواسته هایی است که اجابت نشده اند!

نوجوانی را میان بر زده ام،

جوانی هم به سرعت نور از من دور شد...

هرطور که شده باید

تاریخ رفتنم را چند دهه به عقب بیندازم،

هنوز به اندازه ی کافی

به عزیزانم نگفته ام دوستشان دارم؛


تازه ازبند افکار پوسیده رها شده ام؛

تازه ترس هایم را ترسانده ام!

وزیاد نمیگذرد که دریچه ی ذهنم را

به روی تمام روشنی هایی که

مرا شادوآزاد میکنند،باز گذاشته ام،


نه! این سن  با احساس من خیلی فاصله دارد،

باید عددهای شناسنامه ام را بهم بریزم،

وافکارواحساساتم را نونوار کنم،

من از روزگار سهمم را نگرفته ام...


باید بار سنگین سن وسالم را

زمین بگذارم وراه بیفتم؛

من هنوزدر ابتدای زندگی  کردنم...!