دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

دختری مو مشکی





یکی از روزهای چهل سالگی ات


در میان گیر و دار زندگی ملال آورت


لابه لای آلبوم عکس هایت


عکس دختری مو مشکی را پیدا میکنی



زندگی برای چند لحظه


متوقف می شود


و قبض های برق و آب برایت بی اهمیت



تازه میفهمی


بیست سال پیش


 چه بی رحمانه


 او را


در هیاهوی زندگی جا گذاشتی!







درعجبم







شنیده بودم قلب هر کس


به اندازه مشت گره کرده اش است...


مشت میکنم...


و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام...


دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می کنم...


چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم!


در عجبم از این کوچک نحیف! که چه به روزم آورده!


وقتی تنگ می شود...


می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم!


وقتی می شکند...


چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می کند!


وقتی که می خواهد و نمی تواند...


موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم...


در عجبم از این کوچک نحیف