دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

رهـــــایم کـُـــــن









رهـــــایم کـُـــــن


تــــــنها بــــا همــــین خــــیال خــــام


کــــنار رویـــــاى بـــــودن ....


مـــى خــــواهـــَـم ...


بــــه حـــال خـــودم بــــاشــم !!!


بــــا خــیــــالـــت هــــمیشـــه ....


خــنـده هـــــست !


آغــــــوش هـــــست !


بــــوسه هــــــست !


شـــــادى هـــــست !


انــــگــــار هــــمه چـــــیز بـــــوى خـــــوشبخــتى مـــــى دهد......!


آرـى هــــــمیــن خـــــیال خــام مــرا بـــــس است


دیــگــــر رهــــایــــم کُــــن





من زنم!مسلح به سلاح









آنکس که نر بودنش را حماسه میکند...


از داستان یک مرد چه خوانده است؟


شعری از مردانگی برایم بخوان...


تا به لطافتی زنانه مهمانت کنم!


من زنم!


مسلح به خطر ناک ترین سلاح جهان مهربانی !


پس ای روزگار...


مرا از حمله های مردانه ات نترسان!




یک بغل تــــــــــــو









دلم گاهی

یک کلبه میخواهد

یک کلبه ی چوبی

کنار دریا

شایدهم وسط جنگل

دلم

بوی چوب باران خورده ی نم گرفته میخواهد

دلم

یک دنیا سکوت میخواهد

یک دنیا آرامش

یک بغل عشق...

اما امشب

زیر نور نقره گون مهتاب

درست همان زمان که

خیالت پهن می شود بر صحنه ی چشمانم

دلم

گرمای وجودت را

صدای گرمت را بر پیکره ی گوشم

می خواهد...

دلم

بوسه های پاکت را بر گونه های از شرم سرخ شده ام

می خواهد...

دلم امشب

یک بغل "تو" میخواهد... 







زنـــدگـــــــــــــــــی








از خـسـتـگـی تـمـام تـنـم درد گـرفـتـه اسـت


دسـت هـایـم پـیـنـه بـسـتـه انـد


پـاهـایـم بـی رمـق


خــوابــم مــی اید مـی خـواهـم بخوابم



رهـگـذری مـی پـرسـد :


چـه کـرده ای ؟


نـمـی دانـد مـگـر ؟


!!!! زنـــــد گـــــــی!!!!!





ما غایبیم،او منتظر آمدن ماست...(میلاد مبارک)













   مثل هر بار برای تو نوشتم:

دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟

و ای کاش که این جمعه بیایی!

دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره،

مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟

تو کجایی؟ تو کجایی...

و تو انگار به قلبم بنویسی:

که چرا هیچ نگویند

مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟

و عجیب است

که پس از قرن و هزاره

هنوزم که هنوز است

دو چشمش به راه است

و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است

که گویند

به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!

و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!








جواب امام زمان:

تو خودت!

مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،

ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟

تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟

باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،

ز غمخوارگی و مهر و عطوفت

تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟

چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟

چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟

چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟

چه کسی راه به روی تو گشوده؟

چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد

چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...

و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...

تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!

هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...

هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.

خواهش نفس شده یار و خدایت ،

و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،

و به آفاق نبردند صدایت

و غریب است امامت

من که هستم ،

تو کجایی؟

تو خودت کاش بیایی

به خودت کاش بیایی...!