تـــو دســت در دســت دیــگــری . . .
مـن در حـال نـوازش ِ دلــی کــه سـخـت گــرفـتـه اسـت از تـو . . .
مــدام بــر او تــکــرار مــی کــنــم کــه نــتــرس عـــزیـــز دل. . .
آن دســـت هـــا بـــه هـــیـــچ کـــس وفـــا نـــدارنـــد . . .
نمی دانم
چه بر سر من و این خیابان ها آمده ...
که هر کجا می خواهم بروم
به کوچه ی خاطراتمان می رسم !!!
دلم برای یک نفر تنگ است…
نه میدانم نامش چیست…
و نه میدانم چه می کند…
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم…
رنگ موهایش را نمی دانم…
لبخندش را هم…
فقط میدانم که باید باشد و نیست…
نـہ یـک نَـخ
کنارت هستم برای روزی که دستان نازنینت را در دستان مضطربم
میگذاری و ازم قول میخواهی که تا ابد کنارت بمانم
مردت هستم برای لحظه ای که از بزرگترها اجازه میگیری تا شاهزاده
این مملکت بشوی
مردی که پا به پایت در مغازه های شهر می آید تا وسواسهایت را
برای خرید یک روسری ساده عاشقانه بپرستد کیست؟منم!
برا ی ثانیه ای که فرشته ای از بهشت در رحم تو به امانت می آید ،
منم که کنارتم و تو در آغوش من هست که می آرامی
مردی که دستانت را در آن لحظات پر درد و امید تولد میگیرد و عرق از
پیشانی پر دردت پاک میکند منم
مردی که موهای تو و دخترت را قبل از خواب شانه میکند و هر دوی
شما را در آغوش مردانه اش میخواباند منم
مردی که شبهای بیخوابی برایت قهوه و کیک شکلاتی می اورد و قصّه
زندگیت را گوش میکند ، منم
مردی که با دستان خسته اش ،پاهای خسته تر تو از این زندگی
سخت را ، هر شب نوازش میکند تا بیارامند کیست؟ منم
کسیکه بارها و بارها نازت را میکشد و قهرهایت را خریدار است هنوز ،
منم
وقتی از سر کار میخواهی به خانه بروی ، مردی که پیاده می آید کنارت
که تا خانه با هم قدم بزنید ، کسی نیست جز من.
مردی که خسته از کار روزانه به ضریح چشمانت پناه می آورد و تو
حاجت روایش میکنی منم
اونیکه به خاطرت ، ته اقیانوس وسط تاریکی و خطر میرود تا صدفی به
نامت بگشاید و شاید مرواریدی لایقت بیاید ، منم
روزی که اولین موی سپیدت را در آینه میبینی و اشک در چشمانت
حلقه میزند ، منم که موهایت را در دستان مردانه ام جمع میکنم و در
آغوشم سفت میفشارمت و در گوشت زمزمه میکنم که
« امروز دو برابر عاشقتم ای شراب کهنه »
روزی که نگران چین و چروکهای تازه از راه رسیده صورت زیبایت
میشوی
، منم که بهترین زیبارویان عالم را با ثانیه ای باتو بودن معاوضه نخواهم
کرد
برای روزهایی که فرزندانمان میروند دنبال سرنوشتشان و تو در
اتاقهایشان میگریی ، منم مردی که دستانت را میگیرد و تو را شبانه به
کنار دریا میبرد تا هر چقدر میخواهی با بیکرانگی آب از دلتنگیهایت
بگویی