دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

مثل من







گــاهــــی آدم در بیست سالگــــــی میمیرد؛


ولـــــــــــی در ...


هفتــــــاد ســــالگـــــــــــــی دفــن میشــود.


مثـلِ مـــــــــن!!!



  

اندوه








اندوه


همان شبی است


که رو به روی آئینه


به تماشای کسی می نشینی


که تا صبح


اشک هایش را شماره می کند ...




نه , هیچی..







 

گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...



میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...



اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!



اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی



و با لبخندی سرد میگی: نه , هیچی..








شک ندارم









هیچ گرسنه ای باقی نمی ماند 


شک ندارم همین روزها


همه سیر میشوند, از زندگی....





درکنار تو






 

دارم پیر میشوم


انگار جوانی فقط


درکنار تو معنـــا داشت




نه آقایان ...









چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار 


دلتنگیهایم قدم بزنم


در این خیابان


که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست


نه آقایان:


مسیر من با شما یکی نیست


از سرعت خود نکاهید


 من آداب دلبری را نمی دانم



سیــــــلاب اشـــک









به دلتنگی هایــــم دست نزن


می شکند بغضــــــم یک وقت !!


آنگـــاه غــــرق می شـــوی


در سیـــلاب اشکــهایی کــه


بهانه ی روان شدنش هستی !! . . .






تنهـــاسلاح من









وقتی تو با تبر درختان دلم را قطع می کردی!


تنها سلاح من…


آن قیچیی بود!


که آرام آرام…


خاطراتم را کوتاه می کرد






ببــــــــــار بــــــــاران….

 








ببــــــــــار بــــــــاران…. 


مـــــــــــــن ســـــــــــــفرکـــــــر ده ای دارمــــ


کــــــــه یــــــــادم رفــــته


آبـــــــــــــ پشتــــــــــ پـــــــــایش بـریــــــــزمـــــ






گوش تلفن کر








گوش تلفن کر


دوستت دارم را


امشب ...


در گوش خودت


خواهم گفت!