دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

بین خودمان باشد...






بین خودمان باشد 

من یک زن نیستم 

من ، سه زنم !!


یکیشان شش ساله است 

پرشر و شور و سرخوش و بازیگوش 

دلش دویدن میخواهد 

تاب خوردن 

بلند خندیدن 

لی لی و آبنبات !!


یکیشان سی و اندی ساله 

باوقار 

آرام و متین 

همسر و مادر و کدبانو 

دلش عشق میخواهد و

شعر و 

شمعدانی 


و آن یکیشان شصت و پنج ساله است 

تنها  

دلمرده و بی حوصله 

دلش رفتن میخواهد و 

تمام شدن ...


از من اگر می پرسی 

هر سه را دوست دارم 


زیرا این منم

سه زن 

در

یک زن !!!




یادت باشد






یک روز......... دلت


چنان هوای دستانم را خواهد کردکه


چشمانت را ببندی و خالی از هر فکر دیگری ...


زیر آوازی بزنی که هیچگاه فرصت نشد


با هم بخوانیمش.....!!!


یک روز.......


به هر دلیلی اشک از چشمانت جاری خواهد


شد... ودستی برای پاک کردنش از دستانت


سبقت نخواهد گرفت.....!!!


آن روز است که دلتنگم می شوی..


چیزی نیست... چشمانت را ببندوبخواب......


تو عادت داری.........


زود فراموش خواهی کرد....!!!


ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ... ﺍﻣﺎ... ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺸﯽ ﺩﺍﺭﻡ...


ﻫﺮ ﮐﺠﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ... ﻫﺮ ﮐﺠﺎ...


ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻋﺸﻘﺖ...


ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ...


ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ...


ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ...


دیگرهیچوقت نمیتواند بخندد!!!