دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

خسته ام میفهمید؟!






خسته ام میفمید؟!


خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن


خسته از منحنی بودن و عشق


خسته از حس غریبانۀ این تنهایی


بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت


بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ


بخدا خسته ام از حادثۀ ساعقه بودن در باد


همۀ عمر دروغ،


گفته ام من به همه


گفته ام


عاشق پروانه شدم


واله و مست شدم از ضربان دل گل


شمع را میفهمم


کذب محض است


دروغ است


دروغ

من چه میدانم از


حس پروانه شدن؟


من چه میدانم گل،


عشق را میفهمد؟


یا فقط دلبریش را بلد است؟


من چه میدانم شمع،


واپسین لحظۀ مرگ،


حسرت زندگیش پروانه است؟


یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟


به خدا من همه را لاف زدم


بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم


باختم من همۀ عمر دلم را،


به سراب


باختم من همۀ عمر دلم را،


به شب مبهم و کابوس پریدن از بام


باختم من همۀ عمر دلم را،


به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان


بخدا لاف زدم،


من نمیدانم عشق،


رنگ سرخ است ؟


آبیست؟


یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟


عشق را در طرف کودکیم؟


خواب دیدم یکبار


خواستم صادق و عاشق باشم


خواستم مست شقایق باشم!


خواستم غرق شوم،


در شط مهر و وفا


اما حیف،


حس من کوچک بود.


یا که شاید مغلوب،


پیش زیبایی ها!!


بخدا خسته شدم،


میشود قلب مرا عفو کنید؟


و رهایم بکنید،


تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟


تا دلم باز شود؟!


خسته ام درک کنید.


میروم زندگیم را بکنم،


میروم مثل شما،


پی احساس غریبم تا باز،


شاید عاشق بشوم!!