شنیده بودم قلب هر کس
به اندازه مشت گره کرده اش است...
مشت میکنم...
و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام...
دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می کنم...
چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم!
در عجبم از این کوچک نحیف! که چه به روزم آورده!
وقتی تنگ می شود...
می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم!
وقتی می شکند...
چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می کند!
وقتی که می خواهد و نمی تواند...
موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم...
در عجبم از این کوچک نحیف
یه وقتا دلت طوری تنگ میشه که مغزت کاملا فلج میشه
بدی هاش یادت میره
نامردیش یادت میره
بی محبتی و رفتارسرد و تلخش یادت میره
وقتی با بیرحمی تنهات گذاشت یادت میره
فقط میگی خدایا یه دقیقه ببینمش این دل وامونده آروم شه...!
سلام
مهربانی را از درخت شکوفه زده آموختم، وقتی که به آن لگد زدم به
جای تلافی تمام تنم را شکوفه باران کرد.
سلام
تشکر از لطف و بزرگواریتون
[گل][گل]
میان اینهمه نجواها، صدای ماست که میماند
بخوان بخوان! که فقط از ما، همین صداست که میماند
صدای پِچپِچ صیادان، نماندنی است، کبوتر باش!
طنین بالزدنهای پرندههاست که میماند
پس از وجودِ خداوندی، تو رکنِ اولِ دنیایی
فراتر از تو که میآیم فقط خداست که میماند
بیا شبانه از این بُنبست، بدون واهمه بگریزیم
که از گریختنت با من، دو ردّ پاست که میماند
همیشه یادِ نخستین عشق، زبانزد است به مانایی
تو عشقِ اول من بودی، غمت بهجاست که میماند
آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم
این چنین عشق تو در سینه نگهداشت منم
آنکه در ناز فرو رفته و شاداب توئی
آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم
آنکه هرگز نگشود دفتر احساس توئی
آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم
آنکه کافر به دل مومن من بود توئی
آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم
آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی
او که قامت به قد تیر برافراشت منم
او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی
او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم
او که عاقل شد و راه خردش جست توئی
آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم ...
Salam va dorod
Shayad mano yadeton nayad
Bad modetha omadam
Didam up hastid khoshhal shodam
Dost qadimi movafaq bashi va sarboland
سلام بر تو دوست قدیمی
البته که یادمه خوبی؟
ممنونم که بازم بهم سر زدی
شماهم موفقو موید باشی دوست عزیز
آدم ها می آیند…
خودشان را نشان می دهند…
وقتی که برایت مهم نیست…
اصرار می کنند!
اصرار برای اثبات وجودشان،
برای اثبات بودنشان…
و ماندنشان!
اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان…
همان آدم ها،
وقتی که پذیرفتی بودنشان را ،
ماندنشان را…
وقتی که باورشان کردی…
می روند!
به بهانههای پوچ!
به بیبهانگی!
به سادگی!
می روند…
می روند…
و تو می مانی با باوری که …!
توی وب سایت تنهایی لینک شدی خوشحال میشم بازم سر بزنی
و تو وبلاگت لینکم کنی ... ممنان تو
با افتخار لینک شدی شاهین خان
شبنم عشق...[گل]
انسان باید خلق می شد که مرتب باشد از عالم روح و جسم
که هم عشق و بندگی را در حد کمال داشته باشد و هم دانش و شناخت را،
تا بتواند عشق را شجاعانه و عاشقانه و با تمام وجود و از صمیم قلب حمل نماید .
خداوند بلند مرتبه وقتی که تمام موجودات را خلق می کرد از مخلوقات دنیایی و آخرتی و بهشتی وجهنمی، در ساختن هر چیزی از واسطه و وسیله ای استفاده می کرد و گفت من آدم را از خاک می آفرینم و قالب انسان را میسازم و در او گنج عشق قرار می دهم. پس خداوند باران عشق به خاک آدم نازل کرد و خاک را گل کرد
و با قدرت و توانایی خود در گل ، دل را از همین گل درست کرد ،
آنگاه با عشق خاک آدم درست شد و فتنه و شوری در جهان پدید آمد
و با عشق رگ روح را شکافتند و قطره خونی چکید ......
و نام آن را دل نهادند.....
از شبنم عشق خاک آدم گل شد [گل]....[گل] صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سرنشتر عشق بر رگ روح زدند [گل]....[گل] یک قطره فروچکید و نامش دل شد
5 دقیقه فرصت هست تا تو را به فنجانی چای پیش از سفر دعوت کنم.
5 دقیقه تا با تو اندکی آرامش پیدا کنم.
5 دقیقه تا اندکی دردهایم را با تو بگویم.
5 دقیقه تا تو زندگی ام را زیر و رو کنی.
...
زندگی حاصل جمع همین 5 دقیقه هاست.
زمانی که گفتم دوستت دارم،
می دانستم الفبایی نو اختراع می کنم،
در شهری که هیچکس خواندن نمی داند.
شعری می خوانم در سالنی خالی
و شرابم را در جام کسانی می ریزم که نمی توانند آن را بنوشند...
(نزار قبانی)
هیچ کس فنجان قهوه ام را نخوانده است،
بی آنکه تو را در آن نبیند.
هیچ کس خطوط کف دستم را ندیده است،
بی آنکه چهار حرف از اسم تو را بگوید.
همه چیز را می شود حاشا کرد،
جز عطر آن که دوستش داری.
همه چیز را می شود نهان کرد،
جز صدای گام زنی که در درونت راه می سپرد.
با همه چیز می شود جدل کرد، جز زنانگی تو.
بر سر ما چه خواهد آمد در آمد و شدهایمان،
اکنون که تمامی کافه ها چهره ما را به یاد دارند
و تمامی هتلها نام ما را در دفتر
و پیاده روها به نغمه گامهای ما خو کرده اند؟
ما در معرض جهانیم، چون مهتابی رو به دریا.
در برابر دیدگانیم، چون دو ماهی سرخ در تنگی بلورین.
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان، تمام زنان را میکُشی در درون من
و من اعتراضی نمیکنم؟
(نزار قبانی)
تنهایی یعنی اینکه تو بزرگسالی دلت بغل بخواد.حتی بیشتر از وقتی که بچه بودی...
تنهایی یعنی هرروز توی چشمای خودت جای خالی انعکاس چهره ی کسی که دوست داری روببینی...
تنهایی یعنی اینکه شبا گوشیت رو رو سایلنت نذاری
تنهایی یعنی شباباهندزفری تو جات آهنگ گوش کنی تاگوشات وبالشت
خیس شه...
تنهایی یعنی تواین هوای دونفره دلت بخوادبایکی بری قدم بزنی اماهرچی
فکرمیکنی کسی روپیدانکتی...
تنهایی یعنی شارژگوشیت تو24 ساعت یه خطش هم کم نشه...تنهایی یعنی ایکه صمیمی ترین دوستت وقتی عاشق شددیگه اس ام استم جواب نده...
تنهایی یعنی وقتی با دوستات توو یه جمعی هستی و اونا میخندن تو تو فکر فرو بری و به اونی که پیشت نیست فکر کنی!!!!
تنهایی یعنی:من،تو،ما
یادت هست ؟
تمام شد …
حالا : تو ، او ; شما
من هم به سلامت . . .
تنهایی یعنی این که کسی رو نداشته باشی که منتظرت باشه کسی که به خاطرش بخوای پیشرفت کنی،تنهایی یعنی این،یعنی تو چش باشی و هیچوقت دیده نشی!
تنهایی یعنی لحظه ای که حتی خدا هم فراموش میشه!!!...........لحظه ای که فکر میکنیم اون داره میخنده و ما گریه ... و خدا هم فقط نگاه میکنه ...
چقدر سخت هست تنهایی ای که خدا توش نیست !!!
تنهایی یعنی هزاران سه نقطه ای که در حضورت میگذارم و هیچ کدامش را نمیفهمی...!!
تنهایی یعنی یه آدم بایه عالمه سوال بی جواب،یهنی یه دنیاحرف،یعنیچشم انتظاری،یعنی گریه کنی وتوآینه بگی چرا؟؟؟[گل]
فصلی ست بین فصل پاییز و زمستان؛
من نام آن را می گذارم فصل گریه؛
فصلی که جان به آسمان نزدیک می گردد!
همه آنهایی که مرا می شناسند،
می دانند چه آدم حسودی هستم
و همه آنهایی که تو را می شناسند...
لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند!
(نزار قبانی)
بانوی من!
دلم می خواست در عصر دیگری دوستت می داشتم،
در عصری مهربان تر و شاعرانه تر،
عصری که عطر کتاب،
عطر یاس و عطر آزادی را بیشتر حس می کرد!
دلم می خواست تو را در عصر شمع دوست می داشتم،
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامه های نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافته رنگارنگ
نه در عصر دیسکو، ماشینهای فِراری و شلوارهای جین!
دلم می خواست تو را در عصر دیگری می دیدم،
عصری که در آن گنجشکان، پلیکانها
و پریان دریایی حاکم بودند،
عصری که از آن نقاشان بود،
از آن موسیقیدانها، عاشقان، شاعران، کودکان و دیوانگان!
دلم می خواست تو با من بودی در عصری که بر گُل، شعر و بوریا و زن ستم نبود!
ولی افسوس ما دیر رسیدیم!
ما گل عشق را جستجو می کنیم،...
در عصری که با عشق بیگانه است.
و عشق تو به من آموخت:
غم غربت دو چندان می شود شبها
یک مرد برای عاشق شدن به یک لحظه نیاز دارد،
برای فراموش کردن به یک عمر...!
(نزار قبانی)
از آداب سخن گفتن با یک بانو این است که:
اول به چشمانش گوش فرا دهی...
دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی برپا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی.
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم.
سخن ات شعر است،
خاموشی ات شعر
و عشقت آذرخشی میان رگهایم چونان سرنوشت.
بسیار ممنان بابت حضور گرمت ....... لینک شدی
خوشحال میشم شما هم لینک کنین ....
خواستم بنویسم دیدم قلم ندارم ....
پری از کبوتر گرفتم دیدم کاغذ ندارم....
برگی از درخت چیدم دیدم جوهر ندارم ..
با خون خود نوشتم که چقدر دوستت دارم .... بازم سر بزن
هر چه کمتر شود فروغ حیات / رنج را جانگدازتر بینی
سوی مغرب چو رو کند خورشید / سایه ها را درازتر بینی . . .
خداعبادت وعده ی بعد را پیشاپیش از ما نمیخواهد
اما
ما رزق سالهای بعد را از او طلب میکنیم!
خداعبادت وعده ی بعد را پیشاپیش از ما نمیخواهد
اما
ما رزق سالهای بعد را از او طلب میکنیم!
فتیله خشم را پایین بکشید
تا شیشه دلتان دودی نشود
در هنگام نیایش
به آنچه خدا به شما نداده ، فکر نکنید ...
به نعمت های بیشماری فکر کنید که ...
خـــــــــدا ...............
بدون نیایش به شما بخشیده است ...!!!
زلال باشید...پرندگان به برکه های آرام پناه میبرند؛
و انسانها به دلهای پاک،
زیرا دلهای پاک همچون برکه های آرام اند،
و دیگران بدون هیچ وحشتی به آنها اعتماد میکنند،
پس خوشا بحال کسانی که مایه آرامش دیگران هستند...
خویــش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خـــود
مولانا
آدم منطقی
خودش را باجهان وفق میدهد،
آدم غیر منطقی
اسرار داردجهان با او تطبیق کند،
همین است که جهان پیش رفتنش را
مدیون آدم های غیر منطقی ست....[گل]
سلام اپم[گل]
آنگاه که غرورِ کسی را لِه می کنی ،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی ،
آنگاه که بنده ای را نادیده می گیری ،
آنگاه که حتی گوشَت را می بندی تا صدای خرد شدنِ غرورش را نشنوی ،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را می گیری .
می خواهم بدانم دستانت را به سوی کدامین آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟!!
خدایا! هرگز نگویمت دستم بگیر، عمری گرفته ای، رهایش مکن...[گل][گل]
چشمهایت سیراب سراب
و نگاهم،
تاول زده از تابش تشنگی
برویم دعای باران بخوانیم .
تو با دل من
من با دل تو
باور کن با لبخند چترهایمان بر می گردیم .....[گل][گل]
گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش می کنیم ...
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش می کنیم ...
گاهی خیلی چیزا رو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم ...
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش می کنیم ...
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش می دیم ...
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه می دیم ...
و گاهی ... گاهی ... گاهی ...
تمام عمر اشتباه می کنیم و نمی دونیم یا نمی خوایم بدونیم ...
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی ...
گاهی های زندگیمون باشیم ... [گل][گل]
سلام دوست گرامی وقت شما پر از شادی خداوند
وبتون واقعاً عالی بود
لذت بردم....
سلام
ممنونم پارسا خان
مرسی از انرژی که میدی وخوشحالم مورد پسند واقع شده
میان اینهمه نجواها، صدای ماست که میماند
بخوان بخوان! که فقط از ما، همین صداست که میماند
صدای پِچپِچ صیادان، نماندنی است، کبوتر باش!
طنین بالزدنهای پرندههاست که میماند
پس از وجودِ خداوندی، تو رکنِ اولِ دنیایی
فراتر از تو که میآیم فقط خداست که میماند
بیا شبانه از این بُنبست، بدون واهمه بگریزیم
که از گریختنت با من، دو ردّ پاست که میماند
همیشه یادِ نخستین عشق، زبانزد است به مانایی
تو عشقِ اول من بودی، غمت بهجاست که میماند
[گل][گل]
سلام و احترام
گاه می توان براى یک دوست چند سطر سکوت به یادگار گذاشت، تا او در خلوتِ خود هر طور که خواست آن را معنا کند . . .
سلام هستی جان
وقتی بچه ها زمین می خورند گریه می کنند و بزرگترها دست آن ها را می گیرند و از زمین بلندشان می کنند ولی بزرگترها اگر به زمین خوردند باید دستشان را روی زانو بگذارند و بلند شوند و چون گریه نمی کنند کسی زمین خوردن آنها را نمی فهمد. زمین خوردن بچه ها موجب زخمی شدن دست و پایشان می شود ولی زمین خوردن بزرگترها، قلبشان را جریحه دار می کند.
آدمهای بی بو و خاصیت عمرشان بیشتر از آدمهاییست که از جان مایه می گذارند. مثل تفاوت بین گلهای کاغذی و گلهای طبیعی.
شغل اصلی اش را از همسر و فرزندش مخفی کرد ولی بعد از مرگش یک نفر ناشناس روی سنگ قبر او نوشت جلادها هم می میرند.
عشق را با خودنویس بنویس که به آسانی پاک نشود ولی نفرت را با مداد بنویس که اگر فراموش کردی آنرا پاک کنی، به مرور زمان محو شود.
یک کاسه عتیقه ی شکسته و بلا استفاده، خیلی با ارزش و گران بهاست و از آن در موزه نگهداری می شود. خوش به حال کاسه های عتیقه که از صدها دل شکسته در این دنیا با ارزشترند.
کسی که شاخه گل نرگسی می خرد و چند روزی از زیبایی و عطرش لذت می برد و زمانی که پژمرد، آن را در سطل زباله می اندازد از باغبانی که گل را م یکارد و پرورش می دهد و از ریشه جدا می کند و می فروشد، با انصاف تر است.
مطمئنا یاد سهراب بهانه خوبیست برای شروعی تازه
برای استمرار یک لبخند
برای آشتی با زندگی ...
خواهم آمد بر سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشتی خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
چقدر تنھایے خوب است!
وقتے عشق ھایے را مے بینے
کہ بہ دروغ ...
دست ھاے یکدیگر را
مے فشارند..
ای بغض فرو رفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم.
عشق
رقصیدن به ساز کسی نیست !
یک رقص دو نفره است
گاهی ...
گامی به عقب
گاهی ...
گامی به جلو
اگر بخواهی تنها برقصی و
یا او را برقصانی
عشق نیست !
خودخواهی ست
و اگر " او " بزند و " تو "
تنها به ساز او برقصی
دلقکی بیش نیستی
رقصی در آغوش هم
در کنار هم با هم و برای هم...
راستی
رقص دو نفره ی " عشق " بلدید؟؟
"همه..."
آسمان همه ابر...
ابر همه باران...
باران همه اشک...
اشک همه بغض...
بغض همه من...
من همه تو...
تو همه عشق...
عشق همه حسرت...
حسرت همه درد...
درد همه شب...
شب همه ماه...
ماه همه بی من، بی تو، آه... [گل]
سلام و ارادت
سلام عمو خوبین؟
لنگه های چوبی درب حیاطمان
گرچه کهنه اند وجیر جیر میکنند
ولی خوش به حالشان که لنگه هم اند
حسین پناهی
بی شک جهان را به عشق کسی آفریدهاند ،
چون من که آفریدهام از عشق
جهانی برای تو !
حسین پناهی
به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟
دل خسته لرزید و گفتا دریغ
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟
بگفتا که هست آری اما دریغ
بلی از من و عمر ناپایدار
نمانده ست بر جای الا دریغ
شب و روزها و مه و سالها
گذشتند و ماندند برجا دریغ
رسیدند هر روز و شب با فسوس
گذشتند هر سال و مه با دریغ
رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس
گذشتند و گفتم دریغا دریغ
دلم بستهٔ مهر دلبند نیست
ز دیدار دلبند خرسند نیست
به مهر تو سوگند ای سست مهر
اگرچه دگر جای سوگند نیست
چو بشکسته یی آخرین عهد من
دگر با توام رای پیوند نیست
بلی آنکه صد بار پیمان شکست
بدو عهد بستن خوشایند نیست
تو را آزمودیم ما بارها
به کار تو جز ریب و ترفند نیست
به دل تا فریبیت صورت نبست
به لبهات نقشی ز لبخند نیست
تو مردم فریبی نیی مهربان
دل تو به مهر کسی بند نیست
سزاوار دست سلیمانیم
نگینی که دیوان ربودند نیست
گوزنی که روبه به چنگ آورد
پسندیدهٔ شیر ارغند نیست
به سویم دگر تیر عشوه مبار
که بر تن ز صبرم کژآغند نیست
دل خستهٔ آرزومند من
که دیگر تو را آرزومند نیست
گسسته ست زنجیر امید و بیش
به دام هوای تو پابند نیست
در خانهٔ دل بسی کوفتم
که جویم تو را لیک گفتند نیست