دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

پازل عشق






بی احساس ترین فرد روی زمین میشوم وقتی...

تفریحت میشود بازی گرفتن قلب بی گناه من...

ماچ میکنم و میگذارم کنار دوستت دارم هایم را...

تا ناتمام بماند پازل عشقی که سنگ بنایش دروغ بود...



نظرات 113 + ارسال نظر
r@min پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:46 ق.ظ http://sayehayesefid2015.mihanblog.com/

زندگی مثل آب توی لیوان ترک خورده ای می مونه بخوری ، تموم میشه نخوری حروم میشه
پس از زندگیت لذت ببر چون ب هر صورت تموم میشه.

r@min پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:45 ق.ظ http://sayehayesefid2015.mihanblog.com/

قشنگ و جالب یود

ممنوووووونم

asalkhanoom پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:26 ق.ظ http://www.asalkhanoom78.blogfa.com

سلام
وب خوبی داری خوشحال میشم به منم سر بزنی

سلام ممنونم
چشم حتما

نیلوفر پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:01 ق.ظ http://nafasi76.blogfa.com

ای عاشقان بلوا کنید ، امشب دلم سرزنده شد
امشب دلی ، دلبر رسید ، دلدار ما بر خانه شد

ای عشق ما ، بانوی ما ، ای مهربان مه روی ما
امشب نوید جان رسید ، میخانه ها بت خانه شد

ای مطربان چنگی زنید ، با شور اهنگی زنید
امشب نسیم شم وزید ، دستان پر از مستانه شد

ای نازنین بانوی ما ، ای تو کمان ابروی ما
امشب چه کردی با امید ، جان بر سر پیمانه شد

ای سوفیان رقصی کنید یا هو یا هو دم زنید
امشب به لطف عشق ما جانان همه جانانه شد

ای شاعران با شاعری ، ای کاتبان با کاتبی
امشب هیاهویی کنید کینجا منی پروانه شد

ای راویان ، ای ناقدان ، بر نقد من نقلی زنید
امشب مهی از اسمان با چون منی هم خانه شد حضرت مولانا

نیلوفر پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:36 ق.ظ http://nafasi76.blogfa.com

ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ…
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ…
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ…
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ…
ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ…

ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ…
ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭز…
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ…
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ…

ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ…
ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ…
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ…
ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ…
ﺧﻮﺭﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ…
ﻣﻰ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺖ…
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨﺪ…

اما ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ…
ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ…
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ…
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯرا…
ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ…

ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ…
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ…
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ…
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ…
ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ…
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ…
ﺍﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ…
ﻭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ…
ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ…
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ...

علی پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:12 ق.ظ http://alishahriarykootak.persianblog.ir

گفت : " عشــــــــق و عاشقی رو بی خیال ؛ بیــــــا بازی کنیم... بازی را تـــــــــــــو انتخاب کن " گفتم : قایم باشک تو چشم بگذار من لابه لای آغوشت پنهان می شوم..

لیلی چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:26 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

در این محاکمه تفهیم اتهامم کن
سپس به بوسۀ کارآمدی تمامم کن

مرا که تیغ زمانه نکرد آرامم
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن

به اشتیاق تو، جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما، تو کوچۀ خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شراب کهنه چرا، خون تازه آوردم
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن

لیلی چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:26 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

ای بکر ترین برکه ! هلا سوره ی صافی !
پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی !

داغی بزن از بوسه به پیشانی سردم
بدنام که هستیم به اندازه ی کافی

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را
صد شکر ! شکرپاش لبت کرده تلافی !

با یافتن چشم تو آرام گرفتم
چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

چندیست که سردم شده دور از دم گرمت
بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی ...

لیلی چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:25 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیــــز چشم تـو با ذره بین به من

ای قبله گـــاه نـــــاز ! نمـــــازت دراز باد !
سجاده ات شدم که بسایی جبین به من

بـــــر سینه ام گذار سرت را کــــه حس کنم
نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من

یاران راستین مرا می دهد نشـــان
این مارهای سرزده از آستین به من

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگیـــن بــــه من

محدوده ی قلمرو من چیـــــن زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده ست این به من

جغـــرافیــــای کوچک من بازوان تــــوست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من ...

لیلی چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:24 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

ازین سوی خراسان بلکه تا آن سوی کنگاور
چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟

دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا
زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور

به دست آور دل آن شاه ترسو را به ترفندی
به لبخندی سر این شیخ ترسا را به سنگ آور

به استقبال شعر تازه ام بند قبا بگشا
مرا از این جهان بی سر و سامان به تنگ آور

فراموشی در این شیشه ست، خاموشی در آن شیشه
شرابت هوشیارم می کند قدری شرنگ آور

لیلی چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:23 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من‌که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ما بین آدم‌ها اگر می‌یافتم
آه من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن‌کشی‌ست
دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود

چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

من‌که در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟
کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود

لیلی چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:22 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ‌های تـازه مــرا آشنا کند

پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچـــه جا کند

او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
راز ِ درخت باغچـــه را برملا کند

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه‌هــای تازه بیــارد ، خـدا کند

او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قـول داده است بـه قــولش وفا کند

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جــز این کــه روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند

تقویـم خواست از تو بگیرد بهـــار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند...

عمو علی چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:20 ب.ظ http://aliakbarforghani.blogfa.com/

سلام

[گل][گل]

امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم � تو � پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

"فروغ فرخزاد"

[گل][گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد