دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

نذر کرده ام









من نذر کرده ام که اگر روزی بیای


به اندازه تمام مهربانی ات غزل بسرایم


قدری تحمل کن هنوز مانده که عاشق ترین شوم


من نذر کرده ام که اگر روزی عاشق ترین شوم


در کنار پنجره نگاهت بایستم


وبا پیراهن ابی به رکوع روم


ووقتی بر می خیزم لبریز شوم از وجود تو


پس بیا ای گمشده من مگر نمی بینی


که عاشق ترینم

                
نظرات 821 + ارسال نظر
hamed دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ http://delkhaste1.blogfa.com

هوا را هر چقدر نفس بکشی باز هم برای کشیدنش بال بال میزنی
مثل تو
هر چقدر که باشی ، باز هم باید باشی
می فهمی چه میگویم ؟
بودنت مهم است !

hamed دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ http://delkhaste1.blogfa.com

هوا را هر چقدر نفس بکشی باز هم برای کشیدنش بال بال میزنی
مثل تو
هر چقدر که باشی ، باز هم باید باشی
می فهمی چه میگویم ؟
بودنت مهم است !

hamed دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:28 ق.ظ http://delkhaste1.blogfa.com

دلــم کــَمى خــُدا مــى خــوآهـَد

کـــَمى سکــوتــــ

دلــَم دل بـــُریدن مــى خــوآهـَد

کــَمى اَشکـــ

کــَمى بــُهتــــ

کــَمى آغــوش ِ آسمــآنى

کــمى دور شــُدن اَز ایــن جــنس ِ آدم[گل]

hamed دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ http://delkhaste1.blogfa.com

دلــم کــَمى خــُدا مــى خــوآهـَد

کـــَمى سکــوتــــ

دلــَم دل بـــُریدن مــى خــوآهـَد

کــَمى اَشکـــ

کــَمى بــُهتــــ

کــَمى آغــوش ِ آسمــآنى

کــمى دور شــُدن اَز ایــن جــنس ِ آدم[گل]

false دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ق.ظ http://oghianooseabi.blogfa.com

زخم های مکررم را می نویسم
چونکه می دانم مرا نمی شنوی
سهم من از تمام زندگی،
همین دلی ست که همیشه / آویزانِ نبودنت بوده
و در حسرتِ سر راهی ترین آرزوهای کوچک / که استحقاق برآورده شدن نداشتند،
راضی به انتحارشان شده..

می دانی نازنین؟
می خواهم بگویم فردا دروغ بزرگیست
و هیچ غوره ای به صبر حلوا نمی شود
و می دانم این نوشتۀ پر از لکنت
نقطۀ آخر سطر نیست..

من باز هم خواهم نوشت
باز هم منتظر خواهم ماند
و باز هم تکرار زخمهای پرشمار
تعادل روزها و شبهایم را به هم می ریزند

false دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ق.ظ http://oghianooseabi.blogfa.com

گذشته ها !
گذشته اند امـــــــــــــا
با پـــــــــــــــــــــــــــــایـیــــــزی که
هر سال خواهد آمد چه کنم !

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ق.ظ

امتحانش کردم ...

رد شد ...

هم در امتحان ... هم از مــــــــــن ...

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ق.ظ

امتحانش کردم ...

رد شد ...

هم در امتحان ... هم از مــــــــــن ...

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:34 ق.ظ

امتحانش کردم ...

رد شد ...

هم در امتحان ... هم از مــــــــــن ...

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:34 ق.ظ

امتحانش کردم ...

رد شد ...

هم در امتحان ... هم از مــــــــــن ...

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:34 ق.ظ http://ordibehshti.blogfa.com

امتحانش کردم ...

رد شد ...

هم در امتحان ... هم از مــــــــــن ...

ارش دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:35 ق.ظ http://arash137002.blogfa.com/

دلم می‌گوید می‌آیی!
حریفِ دلم نمی‌شوم

ارش دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:34 ق.ظ http://arash137002.blogfa.com/

همیشه با کسی درد دل کنید که دو چیز داشته باشد یکی "درد" دیگری "دل"! غیر از این باشد میخندد به تو...

ارش دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:32 ق.ظ http://arash137002.blogfa.com/

باتمام وجودگناه کردیم... اما اونه نعمتش راازما گرفت ونه گناهانمان رافاش کرد..
حال اگر اطاعتش کنیم چه خواهدکرد....؟

ارش دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:25 ق.ظ http://arash137002.blogfa.com/

دوستی مثل ایستادن روی سیمان خیسه، هرچی بیشتر بمونی رفتنت سخت تر می شه و اگر رفتی جای پاهات همیشه می مونه...

eraj دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:51 ق.ظ http://eraj.blogsky.com

این داستان واقعی می باشد که در حقیقت بیشتر بر گرفته از زندگی شخصی فردی با نام علی است . داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم .

من علی هستم ، ۲۴ ساله ، ساکن تهران . از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد . در سال ۱۳۷۵ ، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم . اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند . همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم . این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست .

در سال ۸۴ ، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود ، رفتم . هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک ، به کافی شاپی رفتم ، نوشیدنی سفارش دادم . من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم . به این خاطر وقتی دختری را می دیدم ، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود . چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد .
عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردی روی صورتم نشسته بود . چند دقیقه ای به همین روال گذشت .

آدم زبان بازی بودم ، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید . نمی دانستم چه کاری کنم . می ترسیدم از دستش بدهم . دل خود را به دریا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم . شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت .

اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود ؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم ، هم سطح بودیم .

دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود . ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد . موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم . خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند ؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم ؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود .
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید .

تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲ ، ۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم ، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد ؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم ، موضوع را جویا شدم ، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم .

وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد . دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم . عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم .

وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد ؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند .

با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم . ۲ ، ۳ ماه گذشت ، روزی نبود که به یاد او نباشم ؛ و به خاطر دوری اش نگریم ، ولی باید تحمل می کردم . به همین صورت روزها می گذشت . پاییز رسید . برای دیدن دوست نزدیک ، آرش ، به دیدنش رفتم . آرش آن روز خیلی خوشحال بود ؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته ، پیدا کند . خوشحال شدم ، چون خوشحالی آرش را می دیدم . با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد ؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم .

عکس ، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند .

آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست . از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت . ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم . به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر ، تا بیایم . از کافی شاپ بیرون امدم ، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد . آرام آرام وارد شدم ، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد ؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد . اشک در چشمانم پر شده بود . نمیدانستم چه کار کنم .

به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم . به خاطرش از خودم گذشتم ، ولی او مرا خورد کرد شکست .
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم : آرش ، داداش خوبم ، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم ؛ دلی که یکبار بشکند ، می تواند دوباره هم بشکند . ولی من ، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم .
با چشمانی گریام به مونا گفتم : امیدوارم خدا دلت را بشکند . از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم . . .
برچسب شده: داستان عاشقانه, داستان عاشقانه دل شکستگان, داستان عاشقانه واقعی, داستان عاشقانه واقعی دل شکستگان, داستان عاشقانه واقعی دلشکستگان, داستان واقعی دل شکستگان, عاشقانه دل شکستگان, عاشقانه واقعی دل شکستگان

eraj دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:38 ق.ظ http://eraj.blogsky.com

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ، افراد زیادی اونجا نبودن ، ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .



ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم . . .

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم ، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد . . .



خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه . . .



دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید ، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ! همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ریال داداش او جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم . . .



دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ، اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن ، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ، پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده . . .



همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار . . .



من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ، رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ، بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین . . .



ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ، گفت داداشمی ، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ، این و گفت و رفت . . .



یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید . . .

خیلی قشنگ بود

eraj دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ق.ظ http://eraj.blogsky.com

همیشه میگفت : تو خوشگل ترینی تو بهترینی ، چشمات حکم یک قرص آرامش بخش رو واسم داره . . .
بابت دیر ج دادنام شرمنده آخه ی کمی کار سرم ریخته بوووود

خواهش میشه ایرجی مرسی از حضورت

فیروزه دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.rozhaye-zendegii-man.blogfa.com

جـــدایــی مــان ؛
هیــچ یکـــ از تشــریفــاتــــ آشــنایمــانــــ را نــداشتـــ
فقــط تــو رفـــتــی
و منــــ ســعیــــ کـــردمـــ
ســـ ــنگــــ دل بــاشـــمــــ

فیروزه دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.rozhaye-zendegii-man.blogfa.com

جـــدایــی مــان ؛
هیــچ یکـــ از تشــریفــاتــــ آشــنایمــانــــ را نــداشتـــ
فقــط تــو رفـــتــی
و منــــ ســعیــــ کـــردمـــ
ســـ ــنگــــ دل بــاشـــمــــ

false دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:03 ق.ظ http://oghianooseabi.blogfa.com

کــــاش لحظــه های


با دوســــــتان بودن


مثل خط سفیــد جـــــاده ها بود!


تــ ـ ـ ـ ــکه تــ ـ ـ ـ ــکه می شــد،


امـا قطـع نمی شد...

false یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ http://oghianooseabi.blogfa.com

نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد، که چشمهایتان ندیده

نگذارید زبانتان چیزی را بگوید ، که قلبتان باور نکرده

صادقانه زندگی کنید . . .

false یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ب.ظ http://oghianooseabi.blogfa.com

دلم نه عشق میخواهد و نه دروغ های قشنگ
نه ادعاهای بزرگ نه بزرگ های پر ادعا
دلم یک فنجان قهوه میخواهد.....
ویک دوست واقعی....
که بشود بااو حرف زد و پشیمان نشد....

false یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ب.ظ http://oghianooseabi.blogfa.com

…..حکم اعدام بود
اعدامی لحظه ای مکث کرد وبوسه ای بر طناب دار زد.....
دادستان گفت
صبر کنید،آقای زندانی این چه کاریست؟!!!!
زندانی خنده ای زد و گفت.....
سلامتی طناب که نمیزاره زمین بیافتم
ولی آدمها !!!!!! بدجور زمینم زدن!!!!!
وباگفتن این حرف حکم اعدام انجام شدوزندانی برای همیشه خاموش شد

false یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ب.ظ http://oghianooseabi.blogfa.com

نیا باران
لعنتی نیا
یارم با دیگری بیرون است
سرما می خورد...

false یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ب.ظ http://oghianooseabi.blogfa.com

تمـآمـ آنچـه که

اَز زنـدگی مـیـخـوآهــمـ :

یـک غـُـروب پنجشنبـه پـآییـزیــسـت

بــآ پنجـره ای رو بـه درخت هــآ و کلـآغ هـآ

و هــوآی ملـَـس و مـرمـوزمهـریــا آذر

بـآ یـک فنجــآن چــآی تـــآزه دمـ

و یـک بـُـرش بــزرگـ از کیـک خآنگـی مــآدرمـ

بــآ موسیقی دلبـخـوآه

و خـیــــآلـی که از بـآبـت همـه چیــز

سـخت

آســوده اسـت....

عمو علی یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ب.ظ http://forghanialiakbar.blogfa.com/

[گل][گل][گل]
[گل] سلام
[گل]شب به
[گل]خیر
[گل][گل][گل]

کاش میشد با شقایق حرف زد
کاش میشد آسمان را لمس کرد
کاش میشد مثل یک غنچه شکفت
کاش میشد زندگی را گرم کرد
کاش میشد تا بباری مثل ابر
کاش میشد سبز باشی چون درخت
کاش میشد واژه واژه شعرشد
کاش میشد از قفس آزاد شد
کاش میشد عشق را تقسیم کرد
کاش میشد عشق را تفسیر کرد
کاش میشدشعر عشقی را سرود
کاش میشد از لب دل گل ربود [گل][گل]

عاشقانه های رز آبی "رضا" یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:48 ب.ظ http://rbr.blogsky.com

آرزویت بـــــــلند بود ...
دستــــهای من کوتاه ! تــــو نــــردبان خواسته بودی ،
مــن صــــندلی بودم !
با ایـــــنهمه ... فراموشم مکن ،
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
و ... به " ماه " فکـــــر میکنی ...

عاشقانه های رز آبی "رضا" یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ http://rbr.blogsky.com

شکلات تلخ،مشروب تلخ،سیگار تلخ،زندگی تلخ...
سهم من این روزها از هرچیزی تلخ ترینه.
تلخی ها را دوست دارم

شبوا جوووووووون یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ب.ظ http://shiiiiiiiiva.blogfa.com

سلااااااااااااااااام تولدمه بیا وبم

سلام عزیزم
الان میــــــــــــــــــــــــــــــــــام

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ http://ordibehshti.blogfa.com

╬══╬══╬══╬══╬══╬
✖دور مـی شَوی اَز مـَن✖

✖بــی آن کـِ بـدانـی؛✖

✖اَگَـــر اَز هَفـتــ آسِــــــمان هَـمـ بُــگذَری✖

✖هَــمـ ـچِنـــــان در قـَلـبــِ مـَن جـآ داری...!!!✖ !
╬══╬══╬══╬══╬══╬

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ

╬══╬══╬══╬══╬══╬
✖دور مـی شَوی اَز مـَن✖

✖بــی آن کـِ بـدانـی؛✖

✖اَگَـــر اَز هَفـتــ آسِــــــمان هَـمـ بُــگذَری✖

✖هَــمـ ـچِنـــــان در قـَلـبــِ مـَن جـآ داری...!!!✖ !
╬══╬══╬══╬══╬══╬

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ

╬══╬══╬══╬══╬══╬
✖دور مـی شَوی اَز مـَن✖

✖بــی آن کـِ بـدانـی؛✖

✖اَگَـــر اَز هَفـتــ آسِــــــمان هَـمـ بُــگذَری✖

✖هَــمـ ـچِنـــــان در قـَلـبــِ مـَن جـآ داری...!!!✖ !
╬══╬══╬══╬══╬══╬

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ http://ordibehshti.blogfa.com

╬══╬══╬══╬══╬══╬
✖دور مـی شَوی اَز مـَن✖

✖بــی آن کـِ بـدانـی؛✖

✖اَگَـــر اَز هَفـتــ آسِــــــمان هَـمـ بُــگذَری✖

✖هَــمـ ـچِنـــــان در قـَلـبــِ مـَن جـآ داری...!!!✖ !
╬══╬══╬══╬══╬══╬

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ http://ordibehshti.blogfa.com

╬══╬══╬══╬══╬══╬
✖دور مـی شَوی اَز مـَن✖

✖بــی آن کـِ بـدانـی؛✖

✖اَگَـــر اَز هَفـتــ آسِــــــمان هَـمـ بُــگذَری✖

✖هَــمـ ـچِنـــــان در قـَلـبــِ مـَن جـآ داری...!!!✖ !
╬══╬══╬══╬══╬══╬

hamed یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ب.ظ http://delkhaste1.blogfa.com

فاجعه یعنی

آنقدر در تــــــــو غرق شده ام

که از تلاقی نگاهم با دیگری

احساس

خیانت می کنم!

عشق یعنی همین

hamed یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:07 ب.ظ http://delkhaste1.blogfa.com

فاجعه یعنی

آنقدر در تــــــــو غرق شده ام

که از تلاقی نگاهم با دیگری

احساس

خیانت می کنم!

عشق یعنی همین

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ

فاجعه یعنی

آنقدر در تــــــــو غرق شده ام

که از تلاقی نگاهم با دیگری

احساس

خیانت می کنم!

عشق یعنی همین

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ

فاجعه یعنی

آنقدر در تــــــــو غرق شده ام

که از تلاقی نگاهم با دیگری

احساس

خیانت می کنم!

عشق یعنی همین

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ

فاجعه یعنی

آنقدر در تــــــــو غرق شده ام

که از تلاقی نگاهم با دیگری

احساس

خیانت می کنم!

عشق یعنی همین

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ

فاجعه یعنی

آنقدر در تــــــــو غرق شده ام

که از تلاقی نگاهم با دیگری

احساس

خیانت می کنم!

عشق یعنی همین

·٠•●♥شاهزاده اردیبهشت♥●•٠· یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ http://ordibehshti.blogfa.com

فاجعه یعنی

آنقدر در تــــــــو غرق شده ام

که از تلاقی نگاهم با دیگری

احساس

خیانت می کنم!

عشق یعنی همین

(.../h)تنها... یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:50 ب.ظ

مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود

mohammadsam یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:04 ب.ظ http://mohammadsam23.blogfa.com

یادت باشد

دلت که شکست ، سرت را بگیری بالا

تلافی نکن ، فریاد نزن ، شرمگین نباش.

حواست باشد ؛

دل شکسته ، گوشه‌هایش تیز است.

مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کین،

مبادا که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود...

عاشقانه های رز آبی "رضا" یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:32 ب.ظ http://rbr.blogsky.com

دردناڪ استــ دوستــ بـدارے و گماלּ ڪنے ڪـہ دوستت دارد
و اینڪـہ او یگانـہ هستے تو باشـد
و تو . . .
یڪے از هزاراלּ لذتــ او . . .

عاشقانه های رز آبی "رضا" یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:31 ب.ظ http://rbr.blogsky.com

خستــــــــه تر از همیشــــــــه ام

طاقت نمیخواهم

از طاقت دوباره چــه عایــدم میشود جز خط های روی چهــــــــــره

که یادگار این احساس لعنتیـــست

عاشقانه های رز آبی "رضا" یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:29 ب.ظ http://rbr.blogsky.com

گآهی وقت ها...

دلت میخوآهـد...

یکی را صدآ کنی و بگویی:

"سلـــام...می آیی قدم بزنیم؟!..."



+ گآهی...

آدم چه چیز هآی ســــــآدـهـ ای را ندآرد...

عاشقانه های رز آبی "رضا" یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:29 ب.ظ http://rbr.blogsky.com

از پاییز لذت می برم .

اگر انکه رفت خاطره را می برد

فرهاد نمی سفت

مجنون اشفته نمی خفت

حافظ شعر نمی گفت

(.../h)تنها... یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:46 ب.ظ

ﺷﻬﺎﻣـﺖ ﻣﻴﺨـﻮﺍﺩ ” ﺑـﺪﻭﻥ ﺍﺷک ”
ﺧﺎﻃﺮﺍﺗـﺖ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻛﺮﺩﻥ . . .

نیما یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:35 ب.ظ http://singleness70.blogfa.com/

بزرگ که میشوی ، غصه هایت زودتر از خودت قد میکشند ، دردهایت نیز …
غافل از اینکه لبخندهایت را در آلبوم کودکی جا گذاشته ای …

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد