دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

مرا ببخش




     




هرگاه صدای جدیدی سلام می کند


تپش قلب می گیرم!


من دیگر کشش خدا حافظی ندارم


مرا ببخش


که جواب سلامت را نمی دهم!!...






صبوری





            





تو را طلب نمی کنم




نه اینکه بی نیازم




صبوری می کنم !



چه قدر تلخ شده ای ...







چه قدر تلخ شده ای ... 


انقدر که حتی ... 


وقتی صدایت را می شنوم ... 


احساس می کنم ...



دیگر دلم برایت نمی لرزد...



        

خیال تو









♥ آه اگر در این شبهای سرد

خیالت با من نبود

از سرمای نبودنت

بی شک ...

مرده بوده ام !



  


سرانگشتان پر مهر تو








شانه هایم غنی شده اند،

با سرانگشتان پر مهر تو !

زیر بار غم های عالم هم نمی لرزند...





                    

کلاغ هــا




  





بزرگ تر که شوم

داستانی خواهم نوشت

که کلاغ هایش قصه ببافند

و آدم ها را به هم برسانند!..





             

او ؛مــن





        

  


او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم قلب پر امید را

او به فکر لذت و غافل که من

طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او

تا فدا سازم وجود خویش را

او تنی می خواهد از من آتشین

تا بسوزاند در او تشویش را




خاطرات








دیشب تمام خاطرات با تو بودن را دور ریختم

و امروز صبح وقتی بیدار شدم هرچه گشتم

خودم را پیدا نکردم.




قرارما




 




قرار دیدار ما


هر نیمه شب


خیالت که نمی گذارد بخوابم...!





نمی بخشــمت








من + تو = ما

  یادت هست ؟

تمام شد …

حالا : تو + او = شما

من هم به سلامت . . .